چند روزی است که روز مادر را پشت سرگذاشتهایم. اما همچنان در هفته زن قرار داریم و کلمه مقدسه «مادر» چیزی نیست که به این سادگی بشود از کنارش گذشت. خصوصاً مادران شهدا و ایثارگران که از مهر مادریشان گذشتند تا مام میهن و نظام اسلامی از گزند بیگانگان محفوظ بماند. چندی پیش که به بهشت زهرا رفته بودیم، دیداری با مادر شهیدی داشتیم که 25 سال تمام است هر صبح پنجشنبه به مزار فرزند شهیدش میرود و با پخش نذری از زائران مزار شهدا پذیرایی میکند. مهر مادری سالهاست که زهرا رام پا به سن گذاشته را به بهشت زهرا میکشاند و خدا میداند او از چه گوهری گذشته و چه رنجها را تحمل کرده تا ذرهای از خاک وطنمان پایمال بیگانگان و ایادی استکبار نشود. به مناسبت ایام خجستهای که در آن قرار داریم، گزارش زیر را که گفتوگویی با این مادر شهید است، تقدیم حضورتان میکنیم به پاسداشت عظمت روح مادران پاکدامن سرزمین عزیزمان.
«زهرا رام» مادر شهید غلامرضا برزگر دعوتم میکند و لحظاتی کنارش مینشینم. یک لیوان چای مهمانم میکند که دلچسبی و گوارایی طعمش همچنان در کام من مانده است. از او میخواهم کمی از خودش برایم بگوید و اینگونه صحبتهایش جان دلم را گرما میبخشد: من زهرا رام هستم. در حال حاضر که با شما حرف میزنم 60 بهار را به لطف و کرم خدا گذراندهام. پدر بچهها ارتشی بود. خداوند سه پسر و یک دختر به من عطا کرد که یکی از بچهها را به انقلاب و کشورم هدیه کردم.
مادر شهید همانطور که دستانش را روی آتش گرم میکند از دردانه شهیدش هم برایمان میگوید: «غلامرضا چهارم اسفند ماه 1349 که مصادف با اولین روز محرم بود، به دنیا آمد و در اولین روز از محرم 1369 (23 تیر ماه) هم به شهادت رسید. اسمش را غلامرضا گذاشتیم. او آن قدر نام رضا را دوست داشت که ما هم در خانه رضا صدایش میکردیم. چهار سال تمام شیر خورد تا به غذا خوردن افتاد.»
غلامرضا سومین فرزند خانواده برزگرها بود. فرزندی که در 19سالگی به شهادت رسید و مادرش را برای همیشه مهمان بهشت زهرا(س) کرد. در ادامه مادر شهید از معصومیت و وابستگی به شهیدش میگوید: «غلامرضا که میخواست به مدرسه برود، تا 40روز همراهش میرفتم و در کنارش مینشستم. خیلی به هم علاقهمند بودیم و به هم وابستگی داشتیم. امروز هم همین وابستگی است که من را سالها بعد از شهادتش هر پنجشنبه صبح به بهشت زهرا(س) میکشاند.»
مادر شهید ادامه میدهد:«غلامرضا از همان 13 سالگی عضو بسیج شد. اخلاقش خیلی خوب بود. من از او راضی بودم. درسش هم خوب بود. همواره در مسجد محل فعالیت میکرد.»
زهرا رام مادر شهید است و اشکهایی ناخودآگاه روی گونههایش نقش میبندد و سپس از نحوه اعزام فرزندش برایمان این چنین میگوید: «زمانی که غلامرضا میخواست راهی شود پسر بزرگم هم سرباز بود. یک روز به من گفت میخواهم بروم سربازی. اما من که تازه برادرم ابوالفضل در عملیات کربلای 5 شهید شده بود، مخالفت کردم. ابوالفضلم هم 18 سال بیشتر نداشت. همان شب غلامرضا آمد کنارم و کلی نازم را کشید و دلم را به دست آورد. گفت تو راضی نباشی که من نمیروم. من اما عاشق غلامرضایم بودم، برادرش هم که سرباز بود به من گفت مادر اجازه بده غلامرضا برود. اما من میان عقل و عشق مانده بودم.»
مادرانههای مادران شهید همیشه به ارادت و ولایت مداریشان به اباعبدالله ختم میشود و این گونه است که دلشان رضایت میدهد که فرزندانشان چون فرزندان امالبنین عاشورایی دیگر خلق کنند. آری! آن هنگام که سربازان حضرت روحالله قدم در وادی کربلای جبههها میگذاشتند، عهدی ازلی با اباعبداللهالحسین(ع) بسته بودند که این عهد را با خونشان به امضا رسانده بودند.
مادرانههای زهرا رام گرمی وجودمان را بیشتر میکند و شوق شنیدنش، سرما را از یادمان میبرد: «ابوالفضل برادرم پیراهنی داشت، غلامرضا پیراهن داداشم را پوشید. گفت مامان فقط یک روز میپوشم. نمیدانستم که نیت کرده بپوشد و شهید بشود. در نهایت رفت و بعد از 35 روز آموزشی در میدان خراسان راهی کردستان و مریوان شد. کمی بعد هم یک تیر از پهلو و یک تیر از پشت به قلبش خورد و در مریوان کردستان آسمانی شد.
خبر شهادتش را که به من دادند تنها از خانم حضرت زینب صبر خواستم با آن همه وابستگی که بین ما بود بعید به نظر میرسید که بتوانم بعد از او نفس بکشم. بعد از شهادت غلامرضا به مدت سه سال هر روز بعد از نماز صبح به مزارش سر میزدم. نمیتوانستم تاب بیاورم.»
روی سنگ مزار را که میخوانم، مادر شهید میگوید: «این نوشته را زمان شهادت از جیب پسرم پیدا کرده بودند و ما هم روی سنگ مزارش حک کردیم:
خوشا بر من که دلدارم حسین است
به محشر یاور و یارم حسین است
سر و کاری ندارم در دو عالم
که در عالم سر و کارم حسین است
بگو بر مادر نیکم شهید هرگز نمیمیرد
ره عشق و شهادت را ز مولایم علی گیرم
بعد از شهادتش همه مراسمات شبهای قدر و سال تحویل در کنار پسرم هستم.»
از مادر شهید غلامرضا برزگر از فلسفه کارش میپرسم از اینکه چطور میشود هر پنجشنبه به مدت 25سال میزبان زائران قطعه 53 بهشت زهرا میشود، او میگوید: «من ابتدا که میآمدم کمی برای غلامرضا خیرات میآوردم و کنارش مینشستم و حرف میزدم. یک بار خواب دیدم، به خوابم آمد و گفت هر چی میآوری خیلی خوشمزه است اما مامان چرا با خودت غذا نمیآوری. آخر من از صبح تا ساعت 10 شب اینجا میماندم. گفت تو که غذا نمیخوری من هم نمیخورم و گشنه میمانم. از آن روز به بعد، از صبح به بهشت زهرا میروم و صبحانه آماده میکنم و ناهار. هر کسی که بیاید مهمان شهیدم میشود. به خادمان بهشت زهرا و زائران گلزار شهدا صبحانه و ناهار میدهیم. البته یکی دو سالی میشود که سه مادر شهید دیگر هم همراهیم میکنند.
فقط زمانی که مکه بودم نتوانستم بروم که غلامرضا به خوابم آمد و گفت که مادرجان من هم اینجا هستم نگران نباش. درددلهای من که با غلامرضا تمام نمیشود. من در واقع با غلامرضا زندگی میکنم. خیلی وقتها در کنار خودم میبینمش. در یکی از نامههایش نوشته بود اگر من شهید شدم نگذارید مادرم گریه کند. من از همه شما جوانان میخواهم که راه شهدا را ادامه بدهید و حافظ خون شهدا باشید. میخواهم که حجابتان را حفظ کنید تا شهدا هم از ما راضی باشند.»