سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] بزرگتر توانگرى نومیدى است از آنچه در دست مردم است . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :227
بازدید دیروز :18
کل بازدید :321864
تعداد کل یاداشته ها : 352
103/9/5
9:17 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
کمیل دیده بان[439]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
عاشق آسمونی کانون مسجد فاطمیه شهید یه پایگاه امام جعفر صادق شهیدیه دانشجو رضا صفری بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن سرباز ولایت گل باغ آشنایی کشکول چلچلی من نگارستان خیال ...تـــــــــــــــــــــــــــــا خــــــــــــــــــــــــــدا سورپرایز نگاهی نو به مشاوره سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام Mystery نزار تنها بمانم اسیرعشق چشمـــه ســـار رحمــت ||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *|| کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب بهانه ـــــــ م . ج ـــــــــ سلحشوران حس لطیف من تنهایی......!!!!!! سارا احمدی ماتاآخرایستاده ایم وبلاگ گروهیِ تَیسیر صحبت دل ودیده ارمغان تنهایی * مالک * عکس های زیبا و دیدنی از دنیای پرندگان شهیدباکری میاندوآب سرزمین رویا دل نوشته فرمانده آسمانی من RASTI از هر در سخنی پلاک صفر ✘ Heart Blaugrana اسیرعشق farajbabaii ارواحنا فداک یا زینب مشکات نور الله Royapardazi جایی برای خنده وشادی و تفریح دهکده کوچک ما سامانه افزایش بازدید عی سی رنک اسرا عاشقانه شاپرکها زنگ تفریح 【∂Đιss ℓσνє ℓ گیاهان دارویی روستای اصفهانکلاته
دوم اردیبهشت سال 58 که سپاه پاسداران برای حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی شکل گرفت، تک‌تک زنان و مردان ایرانی برای حراست از انقلاب خود کمر همت بستند...

در این بین برخی با پوشیدن رخت سبز پاسداری مسیر زندگی‌شان را نیز به پاسداری از انقلاب گره زدند و در این مسیر نیز سختی‌های بسیاری را به جان خریدند. خانم کبری محمدزاده، همسر جانباز قطع نخاع و خواهر شهیدان ابوالقاسم، هادی و ابوالحسن محمدزاده یکی از زنان انقلابی است که در دوره‌های اول تشکیل سپاه به جمع سبزپوشان سپاه پیوست. آن چه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با او به مناسبت روز تأسیس سپاه است که تقدیم حضورتان می‌شود.
 
 
برای شروع کمی از خودتان بگویید. از خانواده‌تان که سه شهید را تقدیم اسلام کرده است.

من خدیجه محمدزاده متولد 1347 در شهرستان مهاباد هستم. خواهر سه شهید به نام‌های ابوالقاسم، هادی و ابوالحسن هستم. ما شش برادر و دو خواهر بودیم. پدرمان فرد زحمتکشی بود که برای تأمین معاش خانواده همیشه بیرون از منزل بود اما به کسب حلال و حرام توجه زیادی داشت. پدر در زمان شاه ظلم‌ستیز بود، حتی اگر شهردار وقت تخلفی می‌کرد، حتماً به او اعتراض می‌کرد. اگر اثری نداشت، ایشان تذکر خودش را می‌داد. مادرمان هم خانه‌دار بود و یک بانوی مؤمن و معتقد.

گویا خانواده شما فعالیت‌های انقلابی نیز داشت، اگر موافق باشید کمی هم به این فعالیت‌ها بپردازیم.

در دوران طاغوت بارها پیش آمده بود که به خاطر حجابم در مدرسه کتک خوردم. کلاس چهارم بودم که انقلاب پیروز شد. برادرم شهید ابوالحسن قبل از انقلاب بیشترین فعالیت انقلابی را داشت. پدرم بسیار حساس بود که نکند فعالیت بچه‌ها لو برود، نیمه‌های شب هنگامی که پدرم خواب بود، من به همراه مادر و برادرهایم نوار صحبت‌های امام را گوش می‌کردیم. پسرخاله‌ام که بعد‌ها در حوادث کردستان شهید شده بود، همراه برادرهایم اطلاعیه‌های امام را دستنویس و پخش می‌کردند. بارها خبر حمله ساواک به خانه‌مان داده می‌شد. ما هم کتاب‌های شهید مطهری و امام را در حیاط خانه پنهان می‌کردیم تا به دست ساواک نیفتد. برادرم به من یاد داده بود که در مدرسه با بچه‌ها صحبت کنم و اگر بشود آنها را با جریان انقلاب همراه کنم. من هم درباره «حجاب» با آنها صحبت می‌کردم و آنها را از جهنم و قیامت می‌ترساندم. هرروز صبحگاه برنامه داشتیم که باید جاوید شاه می‌گفتیم. وقتی همه می‌گفتند، جاوید شاه من می‌گفتم: «مرگ بر شاه.» بارها به خاطر همین کتک خوردم و از مدرسه بیرونم کردند. من و مادرم همیشه در راهپیمایی‌ها حضور داشتیم.

پس حسابی در مدرسه فعالیت انقلابی می‌کردید؟

بله، از آنجایی که درسم خوب بود هر وقت معلم سر کلاس نمی‌آمد من می‌رفتم سرکلاس با بچه‌ها درس کار می‌کردم، به خاطر همین بچه‌ها به من خیلی نزدیک بودند. خیلی علیه رژیم شاه در مدرسه فعالیت می‌کردم. یک بار خوب به یاد دارم، بچه‌های اول و دوم را جمع کردم و گفتم هر چه می‌گویم شما هم بگویید «شاه به ما کتک داد/ خمینی به ما پفک داد» اینگونه می‌خواستم آنها را به امام خمینی نزدیک کنم. یادم رفت بگویم برادر شهیدم ابوالقاسم در روز 21 بهمن 57 هنگام درگیری تیر خورد و زخمی شد. نارنجک به پای راستش اصابت کرده بود. بعد از انتقال به بیمارستان آمل، نیروهای کمونیست برایش دسته گل می‌برند که برادرم قبول نمی‌کند و می‌گوید که من جزو حزب‌الله هستم.

چطور شد که به فعالیت در سپاه پرداختید؟

بعد از پیروزی انقلاب همچنان فعالیت‌های‌مان را ادامه می‌دادیم. من سال 1359 به شکل رسمی عضو بسیج شدم. دانش‌آموز سال سوم راهنمایی بودم که مسئولیت آموزش 12 روستا را بر عهده گرفتم. بعد از ظهر‌ها که از مدرسه می‌آمدم کارهای پشتیبانی جنگ را انجام می‌دادم. هنوز خودم بودم که برای سخنرانی در روستا‌ها حاضر می‌شدم. این سخنرانی‌ها بعد از شهادت برادرهایم بیشتر هم شد.

از طرفی حرف‌های من تأثیر بیشتری روی خانواده‌ها داشت چون از خودشان بودم. آرزوی من این بود که پاسدار باشم. برادرم ابوالحسن بعد از دیپلم، دانشگاه هند در رشته پزشکی قبول شد اما نرفت و پاسدار شد. برادر دیگرم ابوالقاسم، سال چهارم هنرستان رشته کشاورزی را رها کرد و پاسدار انقلاب و نظام شد. هر دو هم به طور دائم در جبهه بودند. من هم همواره مشغول فعالیت‌های بسیج بودم. اگر چه دانش‌آموز بودم اما اکثر زمان خودم را در سپاه می‌گذراندم. در کارهای فرهنگی نظیر برگزاری سخنرانی‌ها، دعای کمیل و مداحی‌ها فعالیت می‌کردم. یادم است آن زمان فرمانده سپاه وقت وقتی من را در مدرسه می‌دید می‌گفت شما اینجا چه کار می‌کنیم باید الان سرکارت باشی! چون خیلی در سپاه فعالیت داشتم فکر نمی‌کردند که محصلم، تصورشان این بود که کارمند سپاهم.

از چه زمانی به شکل رسمی عضو سپاه شدید؟

سال 66 که دیپلم گرفتم به لطف خدا عضو رسمی سپاه شدم. من عاشق سپاه بودم و آرزو داشتم که پاسدار باشم تا ادامه‌دهنده راه سه برادر شهیدم باشم. کارم این بود که خبر شهادت شهدا را به خانواده‌هایشان می‌دادم و ساک شهدا را به در خانه‌هایشان می‌رساندم. دیدار با خانواده شهدا و رزمندگان از اموری بود که با ذوق فراوان آنها را انجام می‌دادم. بعد از شهادت برادرانم حرف‌هایم بیشتر تأثیر می‌کرد. در جمع‌آوری کمک به جبهه نیز فعالیت می‌کردم. مردم با محبت‌های خالصانه‌شان تمام دارایی‌شان طلا، پول و... را به جبهه اعطا می‌کردند. در این باره خاطره‌ای دارم که هیچ گاه از خاطرم پاک نمی‌شود. یک روز در یکی از روستاهای محمود‌آباد مشغول سخنرانی بودم. وقتی در مسجد آن روستا گفتم هر که دارد هوس کرب‌و بلا بسم الله، یک دختر خانم شش، هفت ساله از بین جمعیت بلند شد و روسری خودش را بازکرد و گوشواره‌اش را به من داد و گفت: تقدیم به رزمندگان. آن زمان هر کس سهم خودش را به جهاد و جبهه ادا می‌کرد.

خانم محمدزاده از لزوم حضور زنان در حراست از انقلاب و دستاوردهایش بگویید.

در دوران مبارزات انقلاب اسلامی و پیروزی آن و بعدها در جریان جنگ تحمیلی نقش زنان و دختران مبارز همپای مردان دیده می‌شود. به جرأت می‌توان گفت که در جریان جنگ حضور زن‌ها بسیار لازم و ضروری بود. جبهه‌ها رد پای زنان ایثارگر را خوب به خاطر دارد و با افتخار از آن یاد می‌کند. زنانی بودند که فرزندان، همسران و برادران خود را برای رفتن به جبهه ترغیب و تشویق می‌کردند، در هر صورت این زنان بودند که به تمامی فرموده امام خمینی (ره) را به منصه ظهور رساندند که: «از دامن زن مرد به معراج می‌رود.» زنانی بودند که به رغم حضور فرزند، همسر و برادران‌شان خودشان را به پشت جبهه می‌رساندند و در امر پشتیبانی فعالیت می‌کردند. به جرأت می‌توانم بگویم هر گاه رزمنده‌ای عزمش را برای حضور در جبهه جزم کرده بود، بی‌شک یک زن، پشت همت مردانه‌اش بوده که روانه جبهه‌ها می‌شد و به نوعی دلگرمی هم بود برای کسانی که پدران، همسران و برادران‌شان در جبهه بودند.

حضور زنان در سپاه و بسیج در زمان جنگ از الزامات بود. چون زن‌ها نیمی از پیکر اجتماع هستند قطعاً باید حضور می‌داشتیم. تا حالا از خود پرسیده‌اید که چگونه مادری فرزندش را به قربانگاه می‌فرستد؟ عاطفه مادری این شیرزنان کجا رفته است؟ خواهری چون من که برادر‌های خود را از زیر قرآن به سمت جبهه‌ها راهی کردم در حالی که می‌دانستم این رفتن را بازگشتی نخواهد بود. آیا ما از عطوفت‌های مادرانه، همسرانه و خواهرانه بی‌بهره بوده‌ایم؟! هرگز، اما برای حفظ اسلام و قرآن امری واجب و ضروری است. همانطور که زنان در زمان جنگ در بحث نظامی و غیرنظامی حضور داشتند امروز هم باید دوشادوش مردان به عنوان پشتیبانی قوی و قوه محرکه حرکت کنند. جامعه امروز هم نیازمند همان حضور خالصانه وشجاعانه زنان است.

به عنوان یک پاسدار در زمان جنگ در منطقه جنگی هم حضور داشتید؟

یک بار برادرم ابوالحسن می‌خواست کارت هلال احمر برایم آماده کند تا به منطقه بروم. وقتی تلویزیون اعلام کرد عملیات شده پیش ابوالحسن رفتم و گفتم داداش عملیات شروع شده، به دلم برات شده هادی شهید می‌شود و من اینجا ماندگار می‌شوم. تا قبل از رسیدن خبر شهادت هادی، من را بفرست منطقه. آن زمان امدادگری هم می‌کردم و به خاطر امدادگری و کمک به مجروحان می‌خواستم بروم. گفت کارتت هنوز آماده نشده. گفتم تو را به خدا من را بفرست. ساکم را آماده کرده بودم که در اولین فرصت راهی شوم. ما آمادگی شنیدن خبر شهادت بچه‌ها را داشتیم. با همه علاقه به هادی غصه می‌خوردم که اگر خبر شهادت را بیاورند نمی‌توانم بروم. گفت احتمالاً فردا آماده می‌شود. توی اتاق خوابیده بودم، با بازشدن در اتاق، ناخودآگاه بدون اینکه کسی مرا صدا بزند از خواب بیدار شدم، ابوالحسن بود، آمد داخل اتاق در را بست و فقط یک جمله گفت: «خواهرجان! هادی شهید شد.»

با این همه علاقه چطور از سپاه بیرون آمدید؟ چه عاملی شما را از سپاه جدا کرد؟!

با وجود تمام علاقه‌ام به سپاه، بعد از ازدواجم با همسرم که جانباز قطع نخاعی است از سپاه بیرون آمدم و صلاح دانستم در سنگری دیگر انجام وظیفه کنم. دوست داشتم بیشتر وقتم در کنار شهید زنده و یادگار دفاع مقدس باشم. در کنار آن به آموزش و پرورش رفتم و مربی پرورشی شدم، تلاش کردم در سنگر فرهنگی دانش‌آموزان را با فرهنگ جنگ و شهادت آشنا کنم. دوست داشتم در راستای زنده‌نگه داشتن یاد و نام شهدا فعالیت کنم و فرموده امام خامنه‌ای را به منصه ظهور برسانم.

امروز بیش از هر زمان دیگری فعالیت‌های فرهنگی و توجه به شهدا و ایثارگران باید مورد توجه قرار گیرد.

چه نیک فرمود امام خمینی (ره) که جنگ برکتی برای انقلاب بود. وقتی جنگ تمام شد خیلی ناراحت شدم چون به فرموده امام جنگ واقعاً یک نعمت برای ما بود و این برکت و نعمت از ما گرفته شد. نگران بودیم وقتی جنگ تمام شود حال و روز بچه‌ها چه خواهد شد. واقعاً هم همین بود. خیلی‌ها متأسفانه عوض شده‌اند.

در حال حاضر باید از زنان ما که در سپاه پاسداران مشغول فعالیت هستند، پشتیبانی و حمایت شود. از فعالیت خواهران ما در پایگاه‌های بسیج چه در محلات و چه در مدارس باید حمایت شود.

خطبه عقدمان را رهبر انقلاب خواندند، آن زمان هنوز در سپاه بودم و بعد از عقد هم در سال 1370به مأموریت یک ماهه رفتم. خواندن خطبه و آغاز زندگی من با همسرم برکات زیادی برایم داشت. بعد از آن هم به مأموریت 4 ماهه به عنوان مربی تاکتیک نظامی رفتم. با وجود اینکه در سپاه پاسداران بسیار موفق بودم ولی زندگی با همسرجانبازم را ترجیح دادم.

برادرهای شما با کارها و فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی شما مخالفتی نداشتند؟!

نه اتفاقاً تشویقم هم می‌کردند. آخرین باری که ابوالقاسم به جبهه می‌رفت، من داشتم روی تئاتری که نویسنده و کارگردانش هم خودم بودم کار می‌کردم. داستان تئاتر درباره شهادت بود و همسری که به جبهه می‌رود و شهید می‌شود. من خودم نقش شهید را بازی کردم. این تئاتر از اولین تئاترهای محمودآباد بود که خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت. هر دو برادر شهیدم ابوالقاسم و ابوالحسن مرا خیلی تشویق می‌کردند که اینکار شما تأثیرش از نقش ما در جبهه و برداشتن اسلحه و جنگ با دشمن‌های قسم خورده انقلاب اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. ابوالقاسم یک هفته قبل از شهادتش تماس گرفت و به من سفارش کرد که کار فرهنگی‌ات را برای شهدا ادامه بده، زیرا خیلی اثرش زیاد است. بعد به ابوالقاسم گفتم: برادرجان خیلی مواظب خودت باش، گفت خواهرجان! این بار از جبهه افقی می‌آیم. همین طور هم شد. افقی برایمان آوردندش. من هرگز آخرین مکالمات خود و برادرم شهید ابوالقاسم محمدزاده را از یاد نمی‌برم، او من را به کار فرهنگی برای شهدا سفارش کرد و من تا آنجا که در توانم باشد این کار را ادامه خواهم داد. خط ما یکی است، فقط گاهاً سنگرهای ما فرق می‌کند. روزی سنگر جهاد و مقاومت و حضور نظامی بود و امروز در جنگ نرم دشمن، سنگر فرهنگی و مبارزه با دشمنان در اولویت است. چه بسا فعالیت در این سنگر دشوار‌تر و اجر و مزد مجاهدت نزد پروردگارمان بیشتر است.

در پایان اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید.

دشمن تا آنجا که توانسته همه تلاشش را کرده که ارزش‌های دفاع مقدس و شهدا را در اذهان مردم و اجتماع کمرنگ نماید و متأسفانه خیلی هم موفق بوده چراکه هزینه‌های زیادی را در رسیدن به اهداف شوم خود صرف می‌کند اما جای بسی تأسف دارد که مردان دولتی مادر این زمینه و در زنده نگه‌داشتن یاد شهدا و برای دفاع از این فرهنگ فاطمی، جبهه و ارزش‌هایی که رنگ باخته است، هزینه‌ای نمی‌کنند. من همیشه در صحبت‌هایم با جوانان می‌گویم که متأسفانه از آرمان‌هایی که ما برایش جنگیده‌ایم آرمی بیشتر نمانده است، چرا این‌قدر راحت اجازه می‌دهند که آرمان‌ها از بین برود. ما باید از این فضا‌های مجازی برای شهدا بهره بگیریم و فرهنگ‌سازی کنیم. وقتی به گذشته فکر می‌کنم، یاد صحبت شهید باکری می‌افتم. واقعاً چه اتفاقی افتاده؟! من به دانش‌آموزان می‌گویم شهدای ما از آسمان نیامده بودند، آنها هم مثل شما زمینی بودند. مگر برادرهای من که پاسدار بودند و لباس مقدس سپاه را به تن کردند چند سال داشتند؟ هر سه شهید خانواده ما پاسدار و بسیجی بودند. آنها پای آرمان‌های انقلاب با صلابت ایستادند. شهدا افسانه نبوده و نیستند. نمی‌دانم در این 25 سال چه سهل‌انگاری شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا ارزش‌ها اینقدر کمرنگ شده‌اند؟!