«آفتاب در حجاب»عنوان شرحی داستان وار از زندگی و رنج های بانوی کربلا است که سید مهدی شجاعی آن را به رشته تحریر در آورده است.
تبحر شجاعی در داستان پردازی بر کسانی که مروری بر نوشتههای او داشتهاند مخفی نیست، او در این نوشتار، این چیرهگیاش را با چاشنی وقایع تاریخی و مستند در آمیخته تا ماحصل آن، واگویهای زیبا و روان و مستند از رنجهای زینب کبری باشد. در این کتاب، آفتاب در هجده پرتو، بر خوانندگان نور میافشاند و در هر پرتو، صحنههایی از زندگی واقعی بانویی استوار را نمایان میکند. برای فرزندان شیعه، «آفتاب در حجاب» قصهای تازه، ناخوانده و ناشنیده نیست. آنچه خواننده را بدون وقفه و تا پایان، پای کتاب می نشاند، روایتی است متفاوت که نویسنده از روزنهای تازه بر آن نظر افکنده و پیش روی خواننده نهاده است. هر آنچه شجاعی نگاشته، بیانی نو و متفاوت از روایاتی مستند است که در مقتلها، تواریخ، مناقب و مستندات گوناگون معتبر از وقایع کربلا و عاشورای 61 هجری و اندکی پیش و پس از آن، چشمان تاریخ نظارهگر آن بوده است؛ از تاریخ طبری گرفته تا نفس المهموم ، مناقب ابن شهرآشوب و….
در بخشی خواندنی از این کتاب چنین می خوانیم:
«سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه ی وجود گذاشتی ای نفر ششم پنج تن!
بیش از هرکس،حسین از آمدنت خوشحال شد.دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید:«پدر جان! پدر جان!خدا یک خواهر به من داده است!»
زهرای مرضیه گفت:«علی جان!اسم دخترمان را چه بگذاریم؟»
حضرت مرتضی پاسخ داد:«نامگذاری فرزندانمان شایسته ی پدر شماست.من سبقت نمی گیرم از پیامبر در نامگذاری این دختر.»
پیامبر در سفر بود.وقتی که بازگشت،یک راست به خانه ی زهرا وارد شد،حتی بیش از ستردن گرد و غبار سفر،از دست و پا و صورت وسر.
پدر و مادرت گفتند که برای نامگذاری عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد،بر گوشه ی لبهای خندانت بوسه زد و گفت:«نامگذاری این عزیز ، کار خود خداست.من چشم انتظار اسم آسمانی او می مانم.»
بلافاصله جبریل آمد و در حالیکه اشک در چشم هایش حلقه زدبود،اسم زینب را برای تو از آسمان آورد،ای زینب پدر،ای درخت زیبای معطّر!
پیامبر از جبرئیل سوال کردکه دلیل این غصّه گریه چیست؟!
جبرئیل عرضه داشت:«همه ی عمر در اندوه این دختر می گریم که در همه ی عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.»
پیامبر گریست.زهرا و علی گریستند.دو برادرت حسن وحسین گریه کردند و تو هم بغض کردی و لب بر چیدی.
درست همانجا که گمان می بری انتهای وادی مصیبت است،آغاز مصیبت تازه ای است.
مگر نه بچه ها در محاصره ی دشمن اند؟مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و قساوت،مشتی زن و کودک را در محاصره گرفته؟مگر نه آفتاب عصر،همچنان به قوت ظهر بر سر خاک ،آتش می ریزد؟اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده ای به دنبال سر پناهی می گردد،به دنبال گوشه ای،دیواری،سایه ای تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غم خویش سر کند؟
پس این خیمه ها فرصت مغتنمی است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهی و به التیام درد هایشان بنشینی.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام وکمال،به انجام نرسانده ای که ناگهان صدای طبل و دهل،صدای فریادو هلهله،صدای سم اسبان و بوی دود،دود و آتش و مشعل در روز ،دلت را فرو می ریزد وتن بچه های کوچک داغدیده را می لرزاند...
چه غروب دلگیری!
دلگیر باد از این پس تمام غروبهای عالم!
تو هم چشمهایت راببند خورشید!که پس از حسین،در دنیا چیزی برای دیدن وجود ندارد.دنیایی که حضور حسین را در خود بر نمی تابد،دیدنی نیست.
اما اکنون ناگهان صیحه توست که سینه ی آسمان را می شکافد.انگار مصیبت تو تازه آغاز شده است.
همه ی کربلا و کوفه و شام،یک طرف،و این خرابه یک طرف.
همه ی غم ها و درد ها و غصّه ها یک طرف و غم رقیه یک طرف .
کتاب «آفتاب در حجاب» تا کنون بارها توسط انتشارات نیستان تجدیدی چاپ شده است.