سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آنجا که گفتن باید خاموشى نشاید ، و آنجا که ندانند ، به که خاموش مانند . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :56
بازدید دیروز :39
کل بازدید :317358
تعداد کل یاداشته ها : 352
103/2/16
7:26 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
کمیل دیده بان[440]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
پایگاه امام جعفر صادق شهیدیه کانون مسجد فاطمیه شهید یه عاشق آسمونی دانشجو رضا صفری بوستــــــان ادب و عرفــان قـــــــرآن سرباز ولایت گل باغ آشنایی کشکول چلچلی من نگارستان خیال ...تـــــــــــــــــــــــــــــا خــــــــــــــــــــــــــدا سورپرایز نگاهی نو به مشاوره سرچشمـــه فضیـلـــت ها ؛ امـــام مهــدی علیــه السلام Mystery نزار تنها بمانم اسیرعشق چشمـــه ســـار رحمــت ||*^ــــ^*|| diafeh ||*^ــــ^ *|| کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب بهانه ـــــــ م . ج ـــــــــ سلحشوران حس لطیف من تنهایی......!!!!!! سارا احمدی ماتاآخرایستاده ایم وبلاگ گروهیِ تَیسیر صحبت دل ودیده ارمغان تنهایی * مالک * عکس های زیبا و دیدنی از دنیای پرندگان شهیدباکری میاندوآب سرزمین رویا دل نوشته فرمانده آسمانی من RASTI از هر در سخنی پلاک صفر ✘ Heart Blaugrana اسیرعشق farajbabaii ارواحنا فداک یا زینب مشکات نور الله Royapardazi جایی برای خنده وشادی و تفریح دهکده کوچک ما سامانه افزایش بازدید عی سی رنک اسرا عاشقانه شاپرکها زنگ تفریح 【∂Đιss ℓσνє ℓ گیاهان دارویی روستای اصفهانکلاته

قدرت‌الله وقتی که تنها 14 سال داشت، 17 عضو از اعضای خانواده و فامیلش را در ماجرای بمباران روز 16 اسفند ماه 1363 پادگان ابوذر از دست می‌دهد و به گفته خودش از آن زمان به بعد با خاطره آن روز تلخ، شب و روزش را سر می‌کند. با او که اکنون 43 سال دارد و سرپرستی خانواده شش نفره‌اش به همراه دو برادر دوقلوی محجور( عقب مانده ذهنی) را برعهده دارد، گفت‌و‌گویی انجام دادیم که ماحصل آن را تقدیم حضورتان می‌کنیم.

برای شروع کمی روستای زادگاهتان را توصیف کنید. چطور با وجود نزدیکی به مناطق جنگی مردم همچنان در روستا مانده بودند؟

روستای ما عثمان تقریباً سه کیلومتر تا پادگان ابوذر فاصله دارد. اما اغلب اقوام ما در روستای کلاوه که چسبیده به پادگان ابوذر است زندگی می‌کردند و روز بمباران هم خانواده و اقوام برای شرکت در مراسم ختمی به کلاوه رفته بودند که حادثه بمباران اتفاق می‌افتد. کل این منطقه را دشت قلعه شاهین می‌نامند که در ضلع جنوب شرقی سرپل ذهاب واقع است. وقتی که جنگ شروع شد، ما بومی منطقه بودیم و در طول هشت سال دفاع مقدس اینجا را ترک نکردیم. با اینکه اسلحه نداشتیم ولی حضورمان سبب دلگرمی رزمنده‌ها می‌شد، رزمنده‌ها وقتی می‌دیدند بومیان منطقه از دشمن هیچ باکی ندارند دلگرم می‌شدند. رابطه مردم با رزمنده‌های ارتش و سپاه بسیار خوب بود. حتی مردم روستا، بالگرد شهید شیرودی را به خوبی می‌شناختند، چون شهید شیرودی با مردم رفت‌وآمد می‌کرد. خوب یادم است وقتی خان امیر عباسیان که از اهالی روستای ما بود با موتور به پادگان ابوذر رفت و در بازگشت خبر شهادت شیرودی را آورد، همه‌ مردم گریه می‌کردند، انگار که فرزند خود را از دست داده باشند. ما مثل یک خانواده بودیم.

در واقعه بمباران 16 اسفند 63، دشمن قصد داشت نیروهای جمع شده در پادگان ابوذر را بمباران کند، چطور مردم بیگناه را هدف قرار داد؟

وقتی دشمن منطقه را بمباران می‌کرد بین نظامی و غیر‌نظامی فرقی نمی‌گذاشت. روز حادثه آنها سه نوبت پادگان و اطرافش را بمباران کردند. من آن روز امتحان علوم داشتم و ناخودآگاه استرسی گرفته بودم که باعث می‌شد نتوانم حواسم را جمع کنم. بعد از امتحان وقتی که می‌خواستم از پله‌های مدرسه پایین بیایم، یکهو صدای هواپیماهای دشمن را شنیدم. از پنجره نگاه کردم و توانستم 33 جنگنده بعثی را بشمرم. بار اول در ساعت 11:30، بار دوم در ساعت 14 و بار سوم ساعت 16 منطقه را بمباران کردند. می‌آمدند، بمب‌هایشان را می‌انداختند، می‌رفتند و بعد گروه بعدی می‌آمد. واقعاً وحشتناک بود. وقتی به خانه رسیدم خواهرها و برادرهای دوقلویم بودند (فرشته و شکوفه پنج سال‌شان بود و برادرهایم نیز شش ماهه بودند. ) خواهرانم گفتند که همه خانواده به روستای کلاوه رفته‌اند تا در مراسم سالگرد شهید حسن شیخ‌پور شرکت کنند. به طرف روستای کلاوه رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، پیرزنی مرا دید و شناخت، گفت تو پسر فلانی هستی؟ گفتم بله. گفت سرت سلامت، همه خانواده‌ات مردند.

‌ چطور همه آنها در یک آن به شهادت رسیده بودند؟ واکنش شما به خبر شهادتشان چه بود؟

آنها در راه بازگشت با دیدن جنگنده‌های دشمن همگی به زیر پلی می‌روند تا پناه بگیرند ولی هواپیماهای بعثی با دیدنشان، ‌دو راکت به زیر پل شلیک می‌کنند و به این ترتیب همگی در یک آن واحد به شهادت می‌رسند. وقتی خبر شهادتشان را شنیدم، درجا خشکم زد، مردم روستای کلاوه همگی به سمت ارتفاعات فرار کرده بودند. به طرف پل حرکت کردم، وای چه صحنه‌ای را دیدم! زیر پل 22 زن و مرد در خون غرق شده بودند. حالا تصور کنید که این شهدا نزدیک‌ترین اشخاص به شما باشند؛ مادر، خواهر، برادر و... خیلی دردناک بود. مات و مبهوت مانده بودم، هوشنگ خانمحمدی پسرعمویم که مسئول پشتیبانی تیپ نبی‌اکرم(ص)‌ بود، در میان زخمی‌های این واقعه قرار داشت. ایشان تنها 40 روز بود که با یکی از خواهرهایم به نام شهید ثریا خانمحمدی ازدواج کرده بود. ثریا نیز در همین واقعه به شهادت رسید. به خانه‌ خواهرم در روستای کلاوه رفتم و چند پتو و ملحفه آوردم، جنازه‌ها را یک به یک جمع کردم و داخل پتوها قرار دادم، آن هنگام که پیکر خواهرم ثریا را جمع می‌کردم، استخوان‌های شکسته‌ دستش، دستم را زخم کرد. این خاطره‌ را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم‌، یک ترکش به قلب برادر 14 ماهه‌ام خورده بود که همین باعث شهادتش در آغوش مادر شده بود. صحنه جمع کردن استخوان‌های مادرم که دیگر قابل توصیف نیست. گریه امانم را بریده بود.

کدام یک از اعضای خانواده‌تان به شهادت رسیده بودند؟‌ پسرعموی‌تان که زخمی شده بود چطور به شهادت رسید؟

مادرم، خواهرانم ثریا و گیسیا خانمحمدی، شهید کوکب دوستی زن عمو، شهیدان چنگیز، علی محمد‌، حسین، ابراهیم و حمیدرضا خانمحمدی پسرعموهایم و... همگی به شهادت رسیده بودند و کلا 17نفر از خانمحمدی‌ها و پنج نفر هم از اعضای خانواده‌های شاه‌صنمی و صفری از جمله شهدای این واقعه بودند. 22 انسان بیگناه که به خاک و خون کشیده شدند. شهید هوشنگ خانمحمدی پسر‌عمویم هنوز زنده بود که پیکر نیمه‌جانش را به بیمارستان ولیعصر(عج) در داخل پادگان ابوذر انتقال دادند، من همراهش رفتم و سر ایشان روی پایم بود که همانجا شهید شد. تصویر پیکر مطهر ایشان روی پایم هنوز موجود است. همان طور که قبلاً عرض کردم، هوشنگ پاسدار بود و مسئول پشتیبانی تیپ نبی‌اکرم(ص). در آخرین دعای کمیلی که با هم رفتیم، احساس کردم که چهره‌ هوشنگ نورانی شده است و شهادتش نیز سر این نورانیت بود.

بعد از این واقعه شما هنوز دو خواهر دوقلوی پنج ساله و دو برادر دوقلوی چند ماهه داشتید، چطور از آنها مراقبت کردید؟

بعد از بمباران کل اهالی روستا به غارهای اطراف پناه بردند. من به برادرانم شیر گاو می‌‌دادم و با کمک گرفتن از زن‌های همسایه، به زحمت از آنها مراقبت می‌کردیم. واقعاً شرایط سختی بود. البته این دو طفل معصوم دچار عقب‌ماندگی ذهنی شدند و پزشک هم بعدها اعلام کرد که مشکل برادرانم ژنتیکی نبوده و ظاهراً به دلیل عدم تغذیه مناسب و قرار داشتن در آماج صدای انفجارها و شرایط جنگی، دچار مشکل شده بودند. از سر ناچاری گاهی به آنها غذا می‌دادیم که در سن چند ماهگی آنها را به بیماری‌های مختلفی دچار می‌ساخت. اما خواست خدا بود که زنده بمانند و بعدها نیز دو خواهرم فرشته و شکوفه را عروس کردم و به خانه بخت رفتند.

از اوضاع و احوال فعلی‌تان بگویید، چه گلایه یا دغدغه‌ای دارید؟

من اکنون با وجود داشتن چهار فرزند، مجبورم از دو برادر عقب‌مانده ذهنی‌ام که 30 ساله شده‌اند نگهداری کنم. آنها گاهی با همسرم و فرزندانم درگیر می‌شوند و دست خودشان هم نیست. اکنون ما در خانه سازمانی پادگان ابوذر زندگی می‌کنیم. من 27 سال سابقه خدمت در ارتش را دارم و 10 سال نیز سنوات رهبری به من تعلق گرفته است، اما نمی‌دانم چرا بازنشسته‌ام نمی‌کنند. رسیدگی به این دو معلول ذهنی کار سختی است و باید آنها را هرازگاهی به مراکز درمانی منتقل کنم، بنابراین بارها درخواست داده‌ام تا بازنشسته‌ام کنند، اما با آن موافقت نمی‌شود. یک گلایه هم از مسئولان واحد ایثارگران مستقر در پادگان ابوذر دارم. من 12 سال راوی کاروان‌های راهیان نور منطقه بودم. اما مدتی است که مسئولان اجازه روایتگری به من را نمی‌دهند. مدتی است که آقای کمرخانی مسئولیتی در این خصوص گرفته و دیگر اجازه روایتگری به من نمی‌دهند. می‌خواهم بدانم چرا این دلخوشی را از من گرفته‌اند. خواسته من به عنوان یکی از اعضای خانواده شهدا خدمت به زائران راهیان نور است و می‌خواهم از طریق رسانه شما صدایم را به گو ش مسئولان امر برسانم.

نویسنده : علیرضا محمدی