شهید رضا چراغی نخستین فرمانده لشکر سپاه پاسداران است که به درجه شهادت نائل آمده است.فرمانده لشکر دلاوری که پس از خود، باب شهادت را بین فرماندهان رشیدی چون همت، باکری، کریمی و خرازی باز کرد. رزاق چراغی که همه او را با نام رضا میشناسند از همان دوران کودکی به تیزهوشی، ادب و اخلاق معروف بود و بعدها توانست این سیره خوش را در جبهههای حق علیه باطل به سرحد کمال برساند و با آسمانیشدن درس ایثار و گذشت به دیگر انسانها بدهد. پدر رضا تعریف میکند: وقتی او را به عنوان فرمانده لشکر معرفی کردند و از او خواستند به سپاه منطقه 10 تهران برود و حکم فرماندهیاش را بگیرد، گفت خجالت میکشم دنبال این چیزها بروم.
آغاز جهاد
پس از به ثمر نشستن انقلاب اسلامی مردم ایران و حضور فعال شهید چراغی و یارانش، غائله منافقان در کردستان، مجالی برای رضا بود تا هر آنچه در درون داشت را در میدان عمل نشان دهد. با شروع ناآرامیهای کردستان و بر هم زدن امنیت کشور توسط ضد انقلاب، رضا همراه جمعی از دوستانش، خود را به مریوان رساند و در مبارزه با گروهکهای محارب، از هیچ کوششی دریغ نکرد. مدت زمانی که شهید چراغی در کردستان حضوری فعال داشت، فرصتی بزرگ برای اندوختن دانش نظامی و فرماندهی بود و شهامت، توان رزمی و شایستگی خود را در فرماندهی نیروهایش به نمایش گذاشت. شهید چراغی در میدان جنگ و زمانی که لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن خود میکرد، حاج احمد متوسلیان را استاد و الگویش میدانست و خصوصیات بارز اخلاق و رفتار نظامی حاج احمد را الگویش قرار میداد. تشکیل تیپ 27محمدرسولالله(ص)، مجالی برای رضا بود تا بعد از آن همراه جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و نیروهای تیپ 27 در عملیاتهای مختلف شرکت کن.
رضا چراغی در عملیاتهای سرنوشتساز و بزرگی مثل فتحالمبین و بیتالمقدس در کنارحاج احمد متوسلیان و شهید همت به بررسی و شناسایی مواضع نیروهای متجاوز عراق پرداخت. با اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه 61 در لبنان و قبول فرماندهی تیپ 27 توسط شهید حاج همت، شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلمبنعقیل در سومار، به عنوان قائممقام لشکر خدمت کرد و از مهر ماه سال 61 برای مدت کوتاهی معاونت سپاه 11 قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت. از آبان سال 61 تا فروردین سال 62 در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک در فکه، به عنوان فرمانده لشکر انجام وظیفه کرد.
فتح در فتحالمبین
هنگام نبرد در عملیات فتحالمبین، شهید چراغی که فرماندهی یک گردان از نیروهای بسیجی را بر عهده داشت، متوجه میشود تانکها و نفرات دشمن آنها را محاصره کردهاند. رضا به نیروهایش میگوید برگردند عقب تا اسیر نشوند. نیروها هم میگویند شما باید همراه ما بیایی.
پس از اصرار زیاد نیروها، سرانجام رضا به آنها میگوید: «مگر من فرمانده شما نیستم؟ پس دستور میدهم اینجا را ترک کنید. » نیروها گریان برمیگردند. تانکهای دشمن هر لحظه حلقه محاصره را تنگتر میکنند. شهید چراغی گاه با آرپیجی و گاه با تیربار شلیک میکرد تا حواس عراقیها را پرت کند و نیروهای گردانش بتوانند به سلامت از محاصره خارج شوند که شدند. حاج احمد متوسلیان وقتی میبیند نیروهای رضا دارند میآیند، از آنها سؤال میکند که برادر چراغی کجاست و آنها فقط میگویند: «یکه و تنها میان تانکهای عراقی ماند تا ما عقب بیاییم.» آن روز شهید چراغی نیز میتواند از مهلکه بگریزد و خود را به رزمندگان برساند.
زخمهایی برتن
شهید چراغی چندین بار در جبهههای جنگ مجروح شده بود و هر بار بعد از مجروحیت دوباره به جبههها بازگشته بود. یک روز از او میپرسند: تا به حال چندبار مجروح شدهای؟ میگوید: «11 بار! و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام، در مرتب? دوازدهم شهید میشوم.»
سرانجام رضا چراغی، پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و انقلاب، سرانجام در عملیات والفجر یک که در منطقه عمومی فکه انجام گرفت، پس از ابراز رشادت تمام و ایثار و حماسه، به شهادت رسید و روح بزرگوارش به ابدیت عشق پرواز کرد. یکی از همرزمانش میگوید: دشمن در ارتفاع 143 فکه پاتک سنگین زده بود. به هر ترتیبی بود، خود را به آنجا رساندم. رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجی در حال شلیک آرپیجی 60 بودند. دشمن پاتک سنگینی زده بود. هرچه اصرار کردم که عقب برگردند، قبول نکردند. روی ارتفاع فقط شش نفر سالم مانده بودند که میجنگیدند، رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجی و سه نفر بسیجی که سخت درگیر بودند. دشمن تصور میکرد که نیروی زیادی روی ارتفاع هستند. عصر که دوباره به ارتفاع رفتم، دیدم عباس کریمی و دو نفر از بسیجیان، پیکر غرق به خون چراغی را با برانکارد حمل میکنند.
چند روزی است که روز مادر را پشت سرگذاشتهایم. اما همچنان در هفته زن قرار داریم و کلمه مقدسه «مادر» چیزی نیست که به این سادگی بشود از کنارش گذشت. خصوصاً مادران شهدا و ایثارگران که از مهر مادریشان گذشتند تا مام میهن و نظام اسلامی از گزند بیگانگان محفوظ بماند. چندی پیش که به بهشت زهرا رفته بودیم، دیداری با مادر شهیدی داشتیم که 25 سال تمام است هر صبح پنجشنبه به مزار فرزند شهیدش میرود و با پخش نذری از زائران مزار شهدا پذیرایی میکند. مهر مادری سالهاست که زهرا رام پا به سن گذاشته را به بهشت زهرا میکشاند و خدا میداند او از چه گوهری گذشته و چه رنجها را تحمل کرده تا ذرهای از خاک وطنمان پایمال بیگانگان و ایادی استکبار نشود. به مناسبت ایام خجستهای که در آن قرار داریم، گزارش زیر را که گفتوگویی با این مادر شهید است، تقدیم حضورتان میکنیم به پاسداشت عظمت روح مادران پاکدامن سرزمین عزیزمان.
«زهرا رام» مادر شهید غلامرضا برزگر دعوتم میکند و لحظاتی کنارش مینشینم. یک لیوان چای مهمانم میکند که دلچسبی و گوارایی طعمش همچنان در کام من مانده است. از او میخواهم کمی از خودش برایم بگوید و اینگونه صحبتهایش جان دلم را گرما میبخشد: من زهرا رام هستم. در حال حاضر که با شما حرف میزنم 60 بهار را به لطف و کرم خدا گذراندهام. پدر بچهها ارتشی بود. خداوند سه پسر و یک دختر به من عطا کرد که یکی از بچهها را به انقلاب و کشورم هدیه کردم.
مادر شهید همانطور که دستانش را روی آتش گرم میکند از دردانه شهیدش هم برایمان میگوید: «غلامرضا چهارم اسفند ماه 1349 که مصادف با اولین روز محرم بود، به دنیا آمد و در اولین روز از محرم 1369 (23 تیر ماه) هم به شهادت رسید. اسمش را غلامرضا گذاشتیم. او آن قدر نام رضا را دوست داشت که ما هم در خانه رضا صدایش میکردیم. چهار سال تمام شیر خورد تا به غذا خوردن افتاد.»
غلامرضا سومین فرزند خانواده برزگرها بود. فرزندی که در 19سالگی به شهادت رسید و مادرش را برای همیشه مهمان بهشت زهرا(س) کرد. در ادامه مادر شهید از معصومیت و وابستگی به شهیدش میگوید: «غلامرضا که میخواست به مدرسه برود، تا 40روز همراهش میرفتم و در کنارش مینشستم. خیلی به هم علاقهمند بودیم و به هم وابستگی داشتیم. امروز هم همین وابستگی است که من را سالها بعد از شهادتش هر پنجشنبه صبح به بهشت زهرا(س) میکشاند.»
مادر شهید ادامه میدهد:«غلامرضا از همان 13 سالگی عضو بسیج شد. اخلاقش خیلی خوب بود. من از او راضی بودم. درسش هم خوب بود. همواره در مسجد محل فعالیت میکرد.»
زهرا رام مادر شهید است و اشکهایی ناخودآگاه روی گونههایش نقش میبندد و سپس از نحوه اعزام فرزندش برایمان این چنین میگوید: «زمانی که غلامرضا میخواست راهی شود پسر بزرگم هم سرباز بود. یک روز به من گفت میخواهم بروم سربازی. اما من که تازه برادرم ابوالفضل در عملیات کربلای 5 شهید شده بود، مخالفت کردم. ابوالفضلم هم 18 سال بیشتر نداشت. همان شب غلامرضا آمد کنارم و کلی نازم را کشید و دلم را به دست آورد. گفت تو راضی نباشی که من نمیروم. من اما عاشق غلامرضایم بودم، برادرش هم که سرباز بود به من گفت مادر اجازه بده غلامرضا برود. اما من میان عقل و عشق مانده بودم.»
مادرانههای مادران شهید همیشه به ارادت و ولایت مداریشان به اباعبدالله ختم میشود و این گونه است که دلشان رضایت میدهد که فرزندانشان چون فرزندان امالبنین عاشورایی دیگر خلق کنند. آری! آن هنگام که سربازان حضرت روحالله قدم در وادی کربلای جبههها میگذاشتند، عهدی ازلی با اباعبداللهالحسین(ع) بسته بودند که این عهد را با خونشان به امضا رسانده بودند.
مادرانههای زهرا رام گرمی وجودمان را بیشتر میکند و شوق شنیدنش، سرما را از یادمان میبرد: «ابوالفضل برادرم پیراهنی داشت، غلامرضا پیراهن داداشم را پوشید. گفت مامان فقط یک روز میپوشم. نمیدانستم که نیت کرده بپوشد و شهید بشود. در نهایت رفت و بعد از 35 روز آموزشی در میدان خراسان راهی کردستان و مریوان شد. کمی بعد هم یک تیر از پهلو و یک تیر از پشت به قلبش خورد و در مریوان کردستان آسمانی شد.
خبر شهادتش را که به من دادند تنها از خانم حضرت زینب صبر خواستم با آن همه وابستگی که بین ما بود بعید به نظر میرسید که بتوانم بعد از او نفس بکشم. بعد از شهادت غلامرضا به مدت سه سال هر روز بعد از نماز صبح به مزارش سر میزدم. نمیتوانستم تاب بیاورم.»
روی سنگ مزار را که میخوانم، مادر شهید میگوید: «این نوشته را زمان شهادت از جیب پسرم پیدا کرده بودند و ما هم روی سنگ مزارش حک کردیم:
خوشا بر من که دلدارم حسین است
به محشر یاور و یارم حسین است
سر و کاری ندارم در دو عالم
که در عالم سر و کارم حسین است
بگو بر مادر نیکم شهید هرگز نمیمیرد
ره عشق و شهادت را ز مولایم علی گیرم
بعد از شهادتش همه مراسمات شبهای قدر و سال تحویل در کنار پسرم هستم.»
از مادر شهید غلامرضا برزگر از فلسفه کارش میپرسم از اینکه چطور میشود هر پنجشنبه به مدت 25سال میزبان زائران قطعه 53 بهشت زهرا میشود، او میگوید: «من ابتدا که میآمدم کمی برای غلامرضا خیرات میآوردم و کنارش مینشستم و حرف میزدم. یک بار خواب دیدم، به خوابم آمد و گفت هر چی میآوری خیلی خوشمزه است اما مامان چرا با خودت غذا نمیآوری. آخر من از صبح تا ساعت 10 شب اینجا میماندم. گفت تو که غذا نمیخوری من هم نمیخورم و گشنه میمانم. از آن روز به بعد، از صبح به بهشت زهرا میروم و صبحانه آماده میکنم و ناهار. هر کسی که بیاید مهمان شهیدم میشود. به خادمان بهشت زهرا و زائران گلزار شهدا صبحانه و ناهار میدهیم. البته یکی دو سالی میشود که سه مادر شهید دیگر هم همراهیم میکنند.
فقط زمانی که مکه بودم نتوانستم بروم که غلامرضا به خوابم آمد و گفت که مادرجان من هم اینجا هستم نگران نباش. درددلهای من که با غلامرضا تمام نمیشود. من در واقع با غلامرضا زندگی میکنم. خیلی وقتها در کنار خودم میبینمش. در یکی از نامههایش نوشته بود اگر من شهید شدم نگذارید مادرم گریه کند. من از همه شما جوانان میخواهم که راه شهدا را ادامه بدهید و حافظ خون شهدا باشید. میخواهم که حجابتان را حفظ کنید تا شهدا هم از ما راضی باشند.»
قدرتالله وقتی که تنها 14 سال داشت، 17 عضو از اعضای خانواده و فامیلش را در ماجرای بمباران روز 16 اسفند ماه 1363 پادگان ابوذر از دست میدهد و به گفته خودش از آن زمان به بعد با خاطره آن روز تلخ، شب و روزش را سر میکند. با او که اکنون 43 سال دارد و سرپرستی خانواده شش نفرهاش به همراه دو برادر دوقلوی محجور( عقب مانده ذهنی) را برعهده دارد، گفتوگویی انجام دادیم که ماحصل آن را تقدیم حضورتان میکنیم.
برای شروع کمی روستای زادگاهتان را توصیف کنید. چطور با وجود نزدیکی به مناطق جنگی مردم همچنان در روستا مانده بودند؟
روستای ما عثمان تقریباً سه کیلومتر تا پادگان ابوذر فاصله دارد. اما اغلب اقوام ما در روستای کلاوه که چسبیده به پادگان ابوذر است زندگی میکردند و روز بمباران هم خانواده و اقوام برای شرکت در مراسم ختمی به کلاوه رفته بودند که حادثه بمباران اتفاق میافتد. کل این منطقه را دشت قلعه شاهین مینامند که در ضلع جنوب شرقی سرپل ذهاب واقع است. وقتی که جنگ شروع شد، ما بومی منطقه بودیم و در طول هشت سال دفاع مقدس اینجا را ترک نکردیم. با اینکه اسلحه نداشتیم ولی حضورمان سبب دلگرمی رزمندهها میشد، رزمندهها وقتی میدیدند بومیان منطقه از دشمن هیچ باکی ندارند دلگرم میشدند. رابطه مردم با رزمندههای ارتش و سپاه بسیار خوب بود. حتی مردم روستا، بالگرد شهید شیرودی را به خوبی میشناختند، چون شهید شیرودی با مردم رفتوآمد میکرد. خوب یادم است وقتی خان امیر عباسیان که از اهالی روستای ما بود با موتور به پادگان ابوذر رفت و در بازگشت خبر شهادت شیرودی را آورد، همه مردم گریه میکردند، انگار که فرزند خود را از دست داده باشند. ما مثل یک خانواده بودیم.
در واقعه بمباران 16 اسفند 63، دشمن قصد داشت نیروهای جمع شده در پادگان ابوذر را بمباران کند، چطور مردم بیگناه را هدف قرار داد؟
وقتی دشمن منطقه را بمباران میکرد بین نظامی و غیرنظامی فرقی نمیگذاشت. روز حادثه آنها سه نوبت پادگان و اطرافش را بمباران کردند. من آن روز امتحان علوم داشتم و ناخودآگاه استرسی گرفته بودم که باعث میشد نتوانم حواسم را جمع کنم. بعد از امتحان وقتی که میخواستم از پلههای مدرسه پایین بیایم، یکهو صدای هواپیماهای دشمن را شنیدم. از پنجره نگاه کردم و توانستم 33 جنگنده بعثی را بشمرم. بار اول در ساعت 11:30، بار دوم در ساعت 14 و بار سوم ساعت 16 منطقه را بمباران کردند. میآمدند، بمبهایشان را میانداختند، میرفتند و بعد گروه بعدی میآمد. واقعاً وحشتناک بود. وقتی به خانه رسیدم خواهرها و برادرهای دوقلویم بودند (فرشته و شکوفه پنج سالشان بود و برادرهایم نیز شش ماهه بودند. ) خواهرانم گفتند که همه خانواده به روستای کلاوه رفتهاند تا در مراسم سالگرد شهید حسن شیخپور شرکت کنند. به طرف روستای کلاوه رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، پیرزنی مرا دید و شناخت، گفت تو پسر فلانی هستی؟ گفتم بله. گفت سرت سلامت، همه خانوادهات مردند.
چطور همه آنها در یک آن به شهادت رسیده بودند؟ واکنش شما به خبر شهادتشان چه بود؟
آنها در راه بازگشت با دیدن جنگندههای دشمن همگی به زیر پلی میروند تا پناه بگیرند ولی هواپیماهای بعثی با دیدنشان، دو راکت به زیر پل شلیک میکنند و به این ترتیب همگی در یک آن واحد به شهادت میرسند. وقتی خبر شهادتشان را شنیدم، درجا خشکم زد، مردم روستای کلاوه همگی به سمت ارتفاعات فرار کرده بودند. به طرف پل حرکت کردم، وای چه صحنهای را دیدم! زیر پل 22 زن و مرد در خون غرق شده بودند. حالا تصور کنید که این شهدا نزدیکترین اشخاص به شما باشند؛ مادر، خواهر، برادر و... خیلی دردناک بود. مات و مبهوت مانده بودم، هوشنگ خانمحمدی پسرعمویم که مسئول پشتیبانی تیپ نبیاکرم(ص) بود، در میان زخمیهای این واقعه قرار داشت. ایشان تنها 40 روز بود که با یکی از خواهرهایم به نام شهید ثریا خانمحمدی ازدواج کرده بود. ثریا نیز در همین واقعه به شهادت رسید. به خانه خواهرم در روستای کلاوه رفتم و چند پتو و ملحفه آوردم، جنازهها را یک به یک جمع کردم و داخل پتوها قرار دادم، آن هنگام که پیکر خواهرم ثریا را جمع میکردم، استخوانهای شکسته دستش، دستم را زخم کرد. این خاطره را هیچگاه فراموش نمیکنم، یک ترکش به قلب برادر 14 ماههام خورده بود که همین باعث شهادتش در آغوش مادر شده بود. صحنه جمع کردن استخوانهای مادرم که دیگر قابل توصیف نیست. گریه امانم را بریده بود.
کدام یک از اعضای خانوادهتان به شهادت رسیده بودند؟ پسرعمویتان که زخمی شده بود چطور به شهادت رسید؟
مادرم، خواهرانم ثریا و گیسیا خانمحمدی، شهید کوکب دوستی زن عمو، شهیدان چنگیز، علی محمد، حسین، ابراهیم و حمیدرضا خانمحمدی پسرعموهایم و... همگی به شهادت رسیده بودند و کلا 17نفر از خانمحمدیها و پنج نفر هم از اعضای خانوادههای شاهصنمی و صفری از جمله شهدای این واقعه بودند. 22 انسان بیگناه که به خاک و خون کشیده شدند. شهید هوشنگ خانمحمدی پسرعمویم هنوز زنده بود که پیکر نیمهجانش را به بیمارستان ولیعصر(عج) در داخل پادگان ابوذر انتقال دادند، من همراهش رفتم و سر ایشان روی پایم بود که همانجا شهید شد. تصویر پیکر مطهر ایشان روی پایم هنوز موجود است. همان طور که قبلاً عرض کردم، هوشنگ پاسدار بود و مسئول پشتیبانی تیپ نبیاکرم(ص). در آخرین دعای کمیلی که با هم رفتیم، احساس کردم که چهره هوشنگ نورانی شده است و شهادتش نیز سر این نورانیت بود.
بعد از این واقعه شما هنوز دو خواهر دوقلوی پنج ساله و دو برادر دوقلوی چند ماهه داشتید، چطور از آنها مراقبت کردید؟
بعد از بمباران کل اهالی روستا به غارهای اطراف پناه بردند. من به برادرانم شیر گاو میدادم و با کمک گرفتن از زنهای همسایه، به زحمت از آنها مراقبت میکردیم. واقعاً شرایط سختی بود. البته این دو طفل معصوم دچار عقبماندگی ذهنی شدند و پزشک هم بعدها اعلام کرد که مشکل برادرانم ژنتیکی نبوده و ظاهراً به دلیل عدم تغذیه مناسب و قرار داشتن در آماج صدای انفجارها و شرایط جنگی، دچار مشکل شده بودند. از سر ناچاری گاهی به آنها غذا میدادیم که در سن چند ماهگی آنها را به بیماریهای مختلفی دچار میساخت. اما خواست خدا بود که زنده بمانند و بعدها نیز دو خواهرم فرشته و شکوفه را عروس کردم و به خانه بخت رفتند.
از اوضاع و احوال فعلیتان بگویید، چه گلایه یا دغدغهای دارید؟
من اکنون با وجود داشتن چهار فرزند، مجبورم از دو برادر عقبمانده ذهنیام که 30 ساله شدهاند نگهداری کنم. آنها گاهی با همسرم و فرزندانم درگیر میشوند و دست خودشان هم نیست. اکنون ما در خانه سازمانی پادگان ابوذر زندگی میکنیم. من 27 سال سابقه خدمت در ارتش را دارم و 10 سال نیز سنوات رهبری به من تعلق گرفته است، اما نمیدانم چرا بازنشستهام نمیکنند. رسیدگی به این دو معلول ذهنی کار سختی است و باید آنها را هرازگاهی به مراکز درمانی منتقل کنم، بنابراین بارها درخواست دادهام تا بازنشستهام کنند، اما با آن موافقت نمیشود. یک گلایه هم از مسئولان واحد ایثارگران مستقر در پادگان ابوذر دارم. من 12 سال راوی کاروانهای راهیان نور منطقه بودم. اما مدتی است که مسئولان اجازه روایتگری به من را نمیدهند. مدتی است که آقای کمرخانی مسئولیتی در این خصوص گرفته و دیگر اجازه روایتگری به من نمیدهند. میخواهم بدانم چرا این دلخوشی را از من گرفتهاند. خواسته من به عنوان یکی از اعضای خانواده شهدا خدمت به زائران راهیان نور است و میخواهم از طریق رسانه شما صدایم را به گو ش مسئولان امر برسانم.
نویسنده : علیرضا محمدی
با وجود شیوع سرسامآور کاربری رسانههای اجتماعی در زندگی و سطح روابط اجتماعی مردم جهان، امروز جای تعجب نیست که گروههای تروریستی مثل داعش هم از ابزاری چون رادیو، روزنامه و حتی رسانههای دیجیتال برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکنند!
همه جورش را دیده بودیم مگر این را که تروریستها هم رسماً وارد گود دنیای اطلاعات و ارتباطات شوند و با پیشرفتهترین روشها و ابزار رسانهای اطلاعرسانی روز دنیا خودشان را به روزرسانی و همسطح کنند. در اخباری که به تازگی منتشر شده مشخص شده است داعشیها موفق به راهاندازی یک شبکه رادیویی انگلیسی زبان شدهاند تا از طریق آن مردم دنیا را از فعالیتهای داعش در عراق، لیبی و سوریه مطلع کنند. عناصر داعش از طرفی دیگر به تازگی اقدام به چاپ و توزیع روزنامه در حلب سوریه کردهاند که حاوی جنایات و دروغهای رایج این گروه تروریستی است. داعش قبل از این هم اقدام به توزیع لباسهایی با نماد مشهور خود و نیز تأسیس سایت و اطلاع رسانی دیجیتالی به مردم کرده بود. در نظر عموم ما گروههای تروریستی مثل القاعده، گروهی از انسانهای خشن با دید محدود و سطحی هستند که به پیش پا افتادهترین شکل ممکن زندگی میکنند اما به نظر میرسد که دیگر باید این نگاه را بایگانی و تصویر جدیدی را از گروههای تروریستی در ذهن ثبت کرد.
معجزه رسانه و کارکردهای شگفتی که دارد نهتنها به من و شما و اقشار مختلف جامعه بلکه به اعضای گروههای تروریستی نیز ثابت شده است و آنها امروز با اعتنا به قابلیتها و تواناییهای رسانهها بیش از سلاح گرم و سرد، اهمیت بیشتر را برای سلاح رسانه قائل میشوند!
نویسنده : سعید پاکروان
آنها که جمشید هاشم پور را از نزدیک دیدهاند میدانند چه آدم تودار و با اعتماد به نفسی است. همین توداری و به نوعی مأخوذ به حیا بودن باعث شده کمتر او را در برنامههای سینمایی که با هدف تجلیل از پیشکسوتان برگزار میشود، ببینیم.
با این حال سال گذشته عوامل فیلمی حادثهای با نام «هاری» برای او مراسم بزرگداشتی برپا کردند؛ بزرگداشتی که مدیران سینمایی در آن حضور نداشتند.
نارسایی قلبی+ شکستگی بینی
تازهترین شنیدهها حکایت از آن دارد که هاشمپور چندی قبل به دلیل عوارض برآمده از یک بیماری قلبی، دچار ناراحتی شدید شده و همین باعث میشود به یکی از بیمارستانهای فوق تخصصی قلب منتقل و به تشخیص پزشکان در بیمارستان بستری شود. هاشمپور که زمانی به «جمشید آریا» معروف بود، یک هفتهای را هم در بیمارستان بستری بوده است و در بازگشت از بیمارستان نیز به دلیل زمینخوردگی، بینیاش میشکند و همین شکستگی بینی مزید دردش میشود. هاشمپور که آخرین فیلمهای اکران شدهاش «کلاشینکف» و «روزگاری عشق و خیانت» بوده است، این روزها در خانه و تحت مراقبت همسرش به سر میبرد. وضعیت جسمی هاشمپور به مراتب بهتر از زمان بستری بودن در بیمارستان است اما گویا به لحاظ روحی، اوضاع خوبی را سپری نمیکند به خصوص که در سالهای اخیر نیز کمکارتر از همیشه شده است.
عدم رضایت از یک کمدی عجیب و غریب
هاشمپور سال قبل یک کمدی عجیب و غریب هم در جشنواره سی و سوم داشت که گویا خودش هم از برخوردهای نهچندان محترمانهای که در پشت صحنه این فیلم با او شده بود، گلایه داشت!هاشم پور در این کمدی در نقش پیرمردی آلزایمری بازی میکرد که با صدایی گرفته مرتب در حال خوردن پاپ کورن است! این روزهای هاشمپور در کنار همسر و دخترش مریم که مانند پدر فعالیت هنری دارد، در حالی میگذرد که او بیش از هر زمان دیگری نیاز به آن دارد که به واسطه سوابق سینمایی پر و پیمانی که دارد، مورد توجه دستاندرکاران امور قرار گیرد. هاشمپور زمانی به تنهایی سبب فروش هنگفت آثاری میشد که در کوران جنگ تحمیلی برای مخاطبان، سرگرمیساز بودند. او هیچگاه ادعای این را نداشت که خود را «آقای بازیگر» یا «پدر بازیگری» قلمداد کند و همواره بیحاشیه مسیرش را پیمود.
امید برای یک بار هم که شده آدمهای بیحاشیهای چون هاشمپور نیز مورد توجه مسئولان سینمایی قرار گیرند.
نویسنده : حامد مظفری
در مراسم خاکسپاری مجدد شاه ریچارد سوم، حدود 35 هزار انگلیسی در خیابان لستر صف بستند تا شاهد تشییع جنازه شاه انگلیسی باشند. دو شوالیه در لباس و زرهای که کاملاً به پوشش نظامی شوالیههای قرون وسطی شباهت داشت تابوت را همراهی کردند. جمعیت، رزهای سفیدشان را به سمت تابوت پرتاب کردند؛ صحنهای عاطفی که این مراسم را شبیه مراسم تشییع جنازه پرنسس دایانا در سال 1997 میلادی کرد. اما آیا ریچارد سوم سزاوار چنین مراسم پر افتخار خاص و تا حدودی عجیب و غریب بود؟ مگر او همان حاکم مستبد و آدمکشی نبود که شکسپیر او را «وزغ گوژپشت سمی» توصیف میکند یا آنکه ریچارد سوم قربانی توصیفات ناعادلانه بدخواهانش شده است؟
به گفته نایجل جونز، نویسنده کتاب «برج: تاریخچه حماسهای برج لندن» ذوق زدگی ناشی از پیدا شدن اسکلت ریچارد سوم در اعماق خاک یک پارکینگ باعث شده است که بسیاری ردپای خون جنایات ریچارد را نبینند.
این اظهارنظر جونز، هزینهکردهای گزاف انگلیسیها برای پادشاه آدمکش را تا حدود زیادی زیر سؤال میبرد. جونز به روزنامه تلگراف انگلیس گفته است:«ریچارد سوم به کلام امروزی یک قاتل سریالی روانی بود که دشمنان خیالیاش را یکی بعد از دیگری از سر راهش حذف میکرد؛ از دوست و دشمن گرفته تا کودک و بزرگسال.»
کاردینال وینسنت نیکولز، اسقف اعظم وست مینستر به تازگی اعتراف کرده است که ریچارد کودک جنگ بوده که در زندگیاش کمتر بو و نشانی از صلح برده است.
ریچارد سوم در دوم اکتبر سال 1452 میلادی در قلعه «فدرینگهای» در 30 مایلی لستر (جایی که چندی پیش مجدداً به خاک سپرده شد) و 40 مایلی بوسورث (جایی که در 32 سالگی در آن کشته شد) به دنیا آمد. او از سال 1483 میلادی تا سال 1485 بر انگلیس حکومت کرد. ریچارد در دورانی به اوج قدرت رسید که انگلیس جنگ چندین دههای تاج و تخت را پشت سر میگذاشت؛ جدالی که به «جنگ رزها» مشهور است. این جنگ نام خود را از نمادهای دو جناح رقیب سلسله حاکم پلانتاژنت گرفته است. رز قرمز نماد جناح قدرت طلب «لنکستر» بود و رز سفید نیز نماد جناح قدرت طلب «یورک».
با مرگ ناگهانی شاه ادوارد چهارم در سال 1483 میلادی تنشهای سیاسی در انگلیس به اوج خودش رسید. ادوارد برادر ریچارد بود و دو پسر داشت که هیچ یک هنوز به سن قانونی نرسیده بودند. پسر 12 ساله ادوارد چهارم، موفق شد تحت عنوان ادوارد پنجم به سلطنت برسد و ریچارد هم لقب رسمی «لرد محافظ» را دریافت کرد. در نهایت ادوارد جوان به همراه برادرش به برج لندن نقل مکان میکنند اما در آن زمان ناگهان ازدواج پدر و مادرشان نامعتبر اعلام میشود. در نتیجه، شاهزاده جوان، نامشروع تلقی شد.
در این زمان نوبت ریچارد است که تخت و سلطنت را در دست بگیرد. او زمان را از دست نمیدهد و بلافاصله تحت عنوان شاه ریچارد سوم تاجگذاری میکند. یکی از نقطههای سیاه زندگی ریچارد سوم این است که برادرزادههای او که در فرهنگ انگلیس به عنوان «شاهزادههای برج» شناخته میشوند دیگر هرگز به چشم دیده نشدند.
جونز مینویسد برج لندن صحنه اولین قتلهای ثبت شده ریچارد بوده است از جمله شاهکشی او آن هم درست یک دهه قبل از قتل برادرزادههایش که بسیار فجیعتر به نظر میرسد. او هنری ششم، شاه کم عقل را که آخرین حاکم لنکستری بوده است به قتل میرساند. حداقل سه مورخ معاصر ریچارد سوم را متهم به قتل شاه هنری کردهاند؛ ظاهراً ریچاد هنری را در شرایطی که وی زانو زده و در حال دعاست با دستان خودش کشته است.
انگلیسیهای متعصبی که طرفدار ریچارد هستند مرتب از فقدان شواهد برای قتلهای ریچارد سخن گفته و این استدلال را دارند که توصیفات شکسپیر از ریچارد بخشی از پروپاگاندای خاندان سلطنتی تودور بوده است که اقدامات خوب و مثبت او را ثبت نکردهاند. (ریچارد سوم در نبرد بوسورث به دست هنری تودور کشته میشود.)
فیل استون، رئیس انجمن ریچارد سوم که در کشف قبر شاه در پارکینگ نقش داشته گفته است: «دستاوردهای سلطنت کوتاه مدت ریچارد سوم تحتالشعاع اسطورههای تاریخی و هیولاهای شکسپیر قرار گرفته است اما این دستاوردها واقعی بودند و اثرات ماندگار خود را داشتند.»
به گفته او سلطنت دو ساله ریچارد سوم منجر به اصلاحات لیبرال شد که برخی از این اصلاحات در قانون امروز انگلیس تعبیه شدهاند. با تمام این اوصاف ریچارد سوم سیاهیهای زیادی را از خود بر جای گذاشته است. منتقدان میگویند هر چند این شاه انگلیسی جنبههای مهمی از نظام حقوقی را در انگلیس متغیر و متحول کرد و برای مثال اصل برائت انسان و فرض بیگناهی متهم را توسعه داد اما خودش قانون را دور میزد و اقدام به گردن زنی تمام مخالفانش میکرد.
کاردینال نیکولز میگوید:«در دوران او تنها به واسطه ظلم و بیرحمی، تمایل به استفاده از زور و جبر و نیز بیرحمی و خشونتی حیرتانگیز قدرت سیاسی همیشه برنده یا در میدان نبرد حفظ میشد.»
در آگوست سال 1485 میلادی هنگامی که ریچارد سوم متوجه شد هنری تودور در ولز مستقر شده و میخواهد ادعای تاج و تخت کند به همراه سپاهش به بوسورث در لستر رفت. ریچارد سوم در همانجا و در تاریخ 22 آگوست کشته شد. او آخرین شاه انگلیسی بود که در میدان نبرد کشته میشد.
مرگ او هم به سلسله قدرتطلب پلانتاژنتها پایان داد و هم به جنگ چند دههای «رزها». هنری تودور پس از او به عنوان شاه هنری هفتم تاجگذاری کرد.
بسیاری از منابع میگویند که به ریچارد اهانت شد به این ترتیب که جسدش را برهنه کردند، او را روی اسب انداختند و در سرتاسر لستر چرخاندند تا مردم بدانند که او واقعاً مرده است. در نهایت جسدش برای به خاک سپرده شدن به دست گروهی از راهبان صومعه «فرانسیسکن» سپرده میشود. در سال 1945 میلادی، برایش یک بنای آرامگاه از جنس مرمر سفید میسازند؛ شاه جدید هزینه ساخت این آرامگاه را متقبل میشود. سپس با روی کار آمدن هنری هشتم و دستور او به برچیدن همه صومعهها، صومعه مذکور ناپدید میشود؛ به این ترتیب هیچ اثری از قبر ریچارد سوم باقی نمیماند. گویا به زبالهدان تاریخ پیوسته باشد. با این وجود بقایای ریچارد سوم باری دیگر در 25 آگوست سال 2012 در قبری کوچک کشف شد. با مطالعه دی انای زمان زیادی طول کشید تا مشخص شود که این اسکلت متعلق به شاه انگلیسی است. این کشف درست 500 سال بعد از تدفین او اتفاق میافتاد. اسکلت پیچ خورده ریچارد به طرز شگفت انگیزی در زیر یک پارکینگ کشف شد و انگلیسیها را به وجد آورد. تاریخ اما جنایات سیاه قدرتطلبی را هیچگاه فراموش نخواهد کرد؛ بسیاری از مردم انگلیس چند روز پیش بدون اطلاع از این جرائم فراموش ناشدنی برای یکی از آدمکشهای تاریخشان رزهای سفید را در لستر پخش کردند!
نویسنده : الناز خمامیزاده
اسرائیلیها میتوانند نفس راحتی بکشند؛ گونتر گراس، شاعر آلمانی ضد صهیونیستی که با سرودن شعر « چه باید گفت » به دفاع از ایران و برنامه هستهای آن در برابر ادبیات خصومتآمیز اسرائیل پرداخته بود، در سن 87سالگی در گذشت.
به گزارش «جوان»، گونتر گراس، یکی از مشهورترین چهرههای دنیای ادبیات، نویسندگی، شاعری، مجسمهسازی، هنرهای گرافیکی و نقاشی روز گذشته در بیمارستانی واقع در شهر لوبک آلمان درگذشت. گراس به خاطر کتاب «طبل حلبی» برنده جایزه نوبل ادبیات شده بود. این چهره مشهور آلمانی در سال 2012 میلادی شعری را منتشر کرد و در آن از اسرائیل به خاطر کاربرد ادبیاتی خصومتآمیز بر ضد ایران و برنامه هستهای آن به شدت انتقاد کرد. گراس در این شعر همچنین برنامه هستهای اسرائیل و حمله احتمالی آن به ایران را تقبیح و نسبت به توجیه اسرائیلیها درباره حمله به ایران آن هم به خاطر تهدید احتمالی هستهای کشورمان نفرت شدید خود را ابراز کرد و گفت: «این موضوع صلح شکننده کنونی دنیا را به خطر میاندازد.» او سپس در جایی دیگر گفت از ترس اینکه مبادا برچسب ضد یهودی را به او بچسبانند تا کنون در خصوص این مباحث سکوت اختیار کرده اما اکنون سکوت خود را شکسته است. این شاعر برنده جایزه نوبل در بخشی از شعر جنجالی خود خاطرنشان کرده بود که اسرائیل خودش بیشتر برای دنیا خطر محسوب میشود تا ایران. بنیامین نتانیاهو این بند از شعر گراس را یک «معادلسازی بیشرمانه اخلاقی» عنوان کرده بود. حالا با مرگ گراس به نظر میرسد که بیشتر از هر جماعتی، اسرائیلیها و در صدر آن بنیامین نتانیاهو خوشحال باشد؛ او که به فاصله اندکی بعد از انتشار شعر حقطلبانه گراس شخصاً وارد عمل شده بود و همانطور که پیشبینی میشد این نویسنده آلمانی را متهم به یهودستیزی کرد حال آنکه گراس چندی بعد اعلام کرد که هدف شعر او مردم یا کشور اسرائیل نبوده بلکه دولت اسرائیل بوده است. گراس هر چند نمایشنامه نویس، مقالهنویس، نویسنده از او به عنوان یک منتقد اجتماعی سالها در راستای صلح و خلع سلاح و تغییرات اجتماعی مبارزه کرد.
نویسنده : الناز خمامی زاده
شکایت پزشکان کم بود حالا در تب و تاب اعتراض به سریال «در حاشیه» سر و کله وکلا هم پیدا شده است، آن هم به خاطر تنها وکیل داستان این سریال کمدی که ظاهراً خیلیها بیش از اندازه آن را جدی گرفتهاند. بعد از رئیس سازمان نظام پزشکی کشور این بار رئیس کانون وکلای دادگستری مرکز به رئیس صدا و سیما نامه نوشته و با درج این مطلب در نامه که «هتک حرمت شریفترین اقشار جامعه که وظیفه تأمین امنیت قضایی جامعه را به عهده دارد بر خلاف موازین اسلامی و مصالح کشور میباشد» به نوعی متذکر شده که صدا و سیما باید مصالح کشور و موازین اسلامی را معیار برنامههایش قرار دهد. علی نجفی توانا در بخش دیگری از نامه خود نوشته است: «پخش برخی از سریالها و برنامهها به ویژه برنامه طنز «در حاشیه» در شبکه سوم سیمای جمهوری اسلامی با لودگی و ایجاد اتهام، خواسته یا ناخواسته هجمه فرهنگی گستردهای را به حرفه مقدس وکالت وارد نموده است و این قشر فرهیخته را که در نهادینه کردن قانونگرایی و عدالتگستری و تأمین امنیت قضایی نقش عمدهای به عهده دارد، مورد تمسخر و تحقیر قرار داده است.»
اگرچه با توجه به پیشینه اعتراضات جامعه پزشکی به سریالهای صدا و سیما پیشبینی اعتراض دوباره این قشر به سریال «در حاشیه» دور از انتظار نبود اما احتمالاً عوامل این سریال فکرش را نمیکردند که وکلا هم به اعتراض از جایشان برخیزند و اعاده حیثیت کنند آن هم به خاطر یک شخصیت در قالب داستان این سریال که دست بر قضا وکیل است و مانند تمام شخصیتهای سریال مهران مدیری سبک و مدل خاصی از لودگی و حرف زدن را دارد.
هر چند بعد از مدتها دوباره خنده با یک سریال طنز خوب تلویزیونی به لبان مردم بازگشته است اما با این اعتراض، صدا و سیما راه دشواری برای سریالسازی پیش روی خود میبیند؛ با این برداشتهای جدیمآبانه صنفی که از یک سریال طنز میشود شاید بهتر باشد که تلویزیون یا سریال نسازد یا اگر هم خواست درباره بیکارها سریالسازی کند تا درگیر این قبیل معضلات صنفی نشود یا حتی در راهکاری بهتر درباره حیاتوحش سریال بسازد.
نویسنده : سمیرا سروش
احمد عبداللهزاده منهه نویسنده، محقق، مترجم و کارشناس نهجالبلاغه از دیار مشهدالرضاست. وی که به عنوان روزنامهنگار سالها در این عرصه قلمزده سهم بسزایی در ترجمه آثار مربوط به تازه مسلمانان و معرفی آنها به جامعه را داراست. از آثار این خادم حرم امام رضا میتوان به کتاب «و خدا ما را خواند» اثری درباره تازه مسلمانان، «سلمانهای غیرفارسی» مجموعهای از مصاحبهها با تازه مسلمانان، «حجرهای برای گانگستر» ژسرگذشت تازهمسلمانی امریکایی، «اسلام در کتابمقدس» کتابی درفضای گفتوگوی ادیان به قلم دکتر«توماس مکاِلوِین» کشیش شیعهشده امریکایی، «بالاخره باحجاب میشوم» مجموعه مصاحبهها و نوشتارهایی درباره حجاب که بسیاری از آنها را تازه مسلمانان نوشتهاند و «دنیای کوچک، امام بزرگ» مجموعه مصاحبههای او با زائران خارجی امام رضا(ع) و روایت خاطرات آنان از زیارت اشاره کرد.همچنین دو مجموعه هم درباره عاشورا و ماه رمضان از نگاه تازه مسلمانان و غیرمسلمانان. وی کتاب «عقاید شیعه در کتابمقدس»، اثر دیگری از دکتر توماس مکالوین را نیز در دست ترجمه دارد. فرصتی دست داد تا با این جوان متعهد و پرکار مشهدی درباره کتاب« و خداوند ما را خواند» گپوگفتی داشته باشیم.
چه شد که تصمیم گرفتید کتاب «و خدا ما راخواند» را ترجمه کنید؟
من بیش از 10 سال است که به حوزه تازه مسلمانان علاقهمند شده و بهطورتخصصی در این زمینه کار میکنم ولی درباره این کتاب باید بگویم که آن را کاملاً اتفاقی در یکی از کتابخانههای مشهد دیدم و با اجازه مؤلف، ترجمه آن را شروع کردم. البته عنوان انگلیسی کتاب«Converts to Islam» (تازه مسلمانان) است.
چقدر با نویسنده کتاب آشنا هستید؟ آیا از نزدیک با او ملاقاتی هم داشتهاید؟
مؤلف کتاب- خانم «زینب ترنر» - اولین تازهمسلمانی است که با او آشنا شدم و مصاحبه کردم. ایشان سایتی با نام تازه مسلمانان (convertstoislam. com) راهاندازی کرده است. 12سال پیش در پی جستوجوی مطلبی به زبان انگلیسی درباره حضرت فاطمه به این سایت رسیدم. پس از آن ارتباطم را با زینب ترنر ادامه دادم. ابتدای کار پل ارتباطی من با سایر تازه مسلمانان بود. البته خودشان را از نزدیک ندیدهام، ولی همسرشان را که برای زیارت به مشهد آمده بود، ملاقات کردم.
در کشور افراد زیادی داریم که با وجود این همه فعالیت فرهنگی در مباحث دینی- مذهبی سست هستند و زود تحتتأثیر هجوم غرب قرار میگیرند. به نظر شما چه اتفاقی میافتد که افرادی مثل زینب ترنر با وجود هجمه تبلیغاتی و ضعف شدید فرهنگی و تبلیغی شیعه در غرب همچنان بر سر اعتقاد خود ماندهاند و از خیلی از ما مصممترند؟
هر کس چیزی را بهسختی به دست آورد، در حفظ آن هم بیشتر تلاش میکند. ما این دین و اعتقاد ناب را راحت به دست آوردهایم برای همین قدرش را نمیدانیم، ولی افرادی مانند زینب ترنر برای رسیدن به حقیقت و متقاعد کردن خودشان سختیهای روحی و پیامدهای زیادی را تحمل کردهاند، بنابراین قدرش را میدانند. البته در جوامع مسلمان هم باید فعالیتهای دینی و فرهنگی آسیبشناسی و بهروزرسانی شود تا شاهد تأثیرگذاری هر چه بیشتر باشیم.
کتاب شما جزء معدود آثاری است که در زمینه تازه مسلمانان منتشر شده و به بیان نحوه مسلمان شدن آنها میپردازد، بازخوردها را چگونه دیدید؟
این کتاب تاکنون فقط یک نوبت و در هزار نسخه چاپ شده و خداراشکر بدون هیچگونه تبلیغاتی مورد استقبال قرار گرفته است. خوانندگان زیادی نظر مثبتشان را درباره کتاب اعلام کردهاند تا آنجا که اطلاع دارم کتاب بین اعضای خانواده و دوستان خوانندگان دستبهدست شده است.
خاطره خاصی هم در اینباره دارید؟
بله. مدت کوتاهی پس از انتشار کتاب، خانم ترنر به من اطلاع داد که خانم جوانی از اصفهان به او ایمیل زده و بابت کتاب از او تشکر کرده است. او گفته بود که برای زیارت به مشهد آمده و کتاب را از یکی از کتابفروشیهای دور حرم خریده است و از خواندن کتاب تحتتأثیر قرارگرفته و مصمم شده باحجاب شود.
شما با تازه مسلمانان زیادی ارتباط مستقیم داشتهاید. تأثیرگذارترین سرنوشت یا فرد از این افراد را کدام میدانید و چرا؟
سرگذشت هر یک از تازه مسلمانان در نوع خود بینظیر است، ولی برای خودم سرگذشت «شفا مصطفی» خواهر تازه مسلمانان استرالیایی، خیلی جالب و تأثیرگذار بوده است. در مشهد با ایشان دیدار کردم. در رشته الهیات تطبیقی درس خوانده و با تلاشی خستگیناپذیر پس از پیگیری نشانههای حقانیت پیامبر در کتاب مقدس، سرانجام به اسلام و پس از مدتی به تشیع میرسد. جالب اینکه شفا هماکنون با بیش از 70 سال سن، همچنان از طریق سخنرانی، روزنامهنگاری و... با شور و انرژی فراوان به تبلیغ اسلام در استرالیا مشغول است.
به نظر شما نوشتن درباره تازه مسلمانان یا ترجمه آثاری از این دست چقدر لازم است و چطور میتوان زیبایی اسلام را به نسل کنونی شناساند؟
آثاری از این دست، اگر هیچ فایده دیگری هم نداشته باشند، حداقل جذاب و خواندنی هستند. چنین نوشتههایی با یک تیر چند نشان میزنند. اول اینکه ما را از دریچه دیگری با حقایق و آموزههایی درباره دینمان روبهرو میکنند که در زندگی روزمرهمان حضور دارند، ولی به هر دلیلی از آنها غافل شدهایم. دوم، لایههای مهم ولی پنهان مانده اسلام را برایمان آشکار میکنند. مثلاً برای ما مسلمانان شناسنامهای «توحید» مسئلهای ساده و پیش پاافتاده است، ولی میبینیم که بسیاری از مسیحیان بهخاطر همین توحید به اسلام روی میآورند. نکته دیگر اینکه خواننده در سرگذشت تازه مسلمانان نوعی صداقت و صراحت خاص حس میکند که تأثیرگذار است. پرداختن به موضوع تازه مسلمانان ظرافتهایی هم دارد که باید به آنها توجه کرد. مثلاً تازه مسلمانان هم مثل خود ما ممکن است برداشتهای نادرست یا ناقصی از اسلام داشته باشند که هنگام مطالعه سرگذشت و گفتههای آنان باید این نکته را در نظر داشت.
وهابیها در این زمینه چه کارهایی انجام دادهاند؟
متأسفانه وهابیها تازه مسلمانان را بهسرعت میقاپند و به نفع خود مصادره میکنند. بسیاری از مساجد، مراکز یا سایتهایی که حقجویان در دنیای غرب سراغشان میروند، مستقیم یا غیرمستقیم سر در آخور عربستان دارند. به همین دلیل است که بسیاری از تازه مسلمانان، به اعتراف خودشان، اسلام را مساوی عربستان و وهابیت میدانند. جا دارد اینجا گله «مرضیه تیلور» تازهمسلمان انگلیسی را بازگو کنم که از شیعیان خواسته بود منتظر ننشینند تا کسی سراغ آنها برود. این خواهر گفته بود وهابیها در انگلیس جلوی رهگذران را میگیرند و به آنها کتابها و جزوههایی در تبلیغ عقاید خودشان میدهند.
شما بهعنوان یک نویسنده، محقق، روزنامهنگار و یک فرد دغدغهمند در این زمینه، در رابطه با
نهادهای مسئول درباره این افراد و فعالیتهایشان پیشنهادها یا انتقاداتی دارید؟ به نظر شما
مهمترین ضعف و قوت این نهادها چیست؟
اولین و مهمترین پیشنهاد من این است که پدیدهای به نام «تازه مسلمانان» را به رسمیت بشناسند و جدی بگیرند. به نظر من مهمترین ضعف نهادهای مربوط همین است که دید درست و جامعی به این پدیده ندارند. یعنی نمیدانند که تازه مسلمانان اولاً: چه چالشهایی در راه رسیدن به اسلام دارند. ثانیاً: پس از مسلمان شدن چه مشکلات و نیازهایی دارند. ثالثاً: چگونه میتوان از ظرفیت آنان در تبلیغ دین استفاده کرد. رابعاً: ظرافتها و حساسیتهای کار درباره آنها چیست؟ مهمترین قوت این دستگاهها هم در امکانات مالی و اجراییشان است که بهجا خرج نمیشود.
به عنوان خادم امام رضا(ع) که هر هفته یک روز در حرم مطهر خدمت میکنید مهمترین دغدغه تازه مسلمانان در حرم مطهر رضوی چیست؟
خود فضای حرم در درجه اول بسیار تأثیرگذار است که بسیاری از کمکاریهای ما را جبران میکند. ولی تازه مسلمانان، مانند دیگر زائران خارجی، توقع دارند از این فضای معنوی استفاده معرفتی بیشتری ببرند. به نظر میرسد با وجود همه تلاشها، هنوز در این زمینه کار کارشناسی انجام نشده است.
خاطره خاصی از خادمی امام رضا دارید؟
خاطره که زیاد است و مجموعهای از آنها را بهزودی در کتابی منتشر خواهم کرد اما گاهی دوستان تازهمسلمان از من میخواهند که برایشان در حرم دعا کنم. من هم وقتی به حرم مشرف میشوم، به همان زبان انگلیسی حاجتشان را با امام رضا(ع) در میان میگذارم و جالب اینجاست که با وجود سختی بیان احساس به زبانی بیگانه، باز هم همان حس زیارت و معنویت به من دست میدهد. معمولاً سعی میکنم در پایان خدمت هفتگی، از طرف خواهران و برادران تازهمسلمان، با ذکر نام، سلامی به آقا بدهم.
مگر بحث تازه مسلمانان در کشور متولی ندارد که شما آثارتان را به حراج گذاشتهاید؟
بابت پدید آوردن این آثار از کسی طلبکار نیستم. ماجرای حراج این کتابها در شبکههای اجتماعی، از سر فشار اقتصادی بود که به من وارد شده بود و البته هنوز هم دست از سرم برنداشته است! این اقدام که با عنوان «چوب حراج به سرمایه فرهنگی» صورت گرفت، در واقع نوعی «خودکشی فرهنگی» به شمار میآمد. در آن حراجی گفته بودم که چاپ مناسب یا نامناسب و خوانده شدن یا نشدن این کتابها دیگر برایم مهم نیست و این یعنی خودکشی فرهنگی. در واقع، این حراجی فریاد اعتراضی بود به این معضل که چرا در کشور ما فرهنگ و اقتصاد میانه خوبی با هم ندارند.
آیا انجمنها و مجموعههای غیر دولتی در زمینه تازه مسلمانان فعالیتی در ایران دارند؟
بله. «انجمن اسلامی شهید ادورادو آنیلی» در اصفهان هست که در سراسر کشور با برگزاری نمایشگاه و عرضه محصولات مرتبط فعالیت میکند و سایت «رهیافته»
(rahyafte. com) هم از فعالیتهای این انجمن است. گروه «با مؤمنان» هم در زمینه مستندسازی درباره تازه مسلمانان فعالیت میکند و سایتی به همین نام (withbelievers. net) راهاندازی کرده است. این دو مجموعه و افراد و مجموعههای مشابه دست تنها و بدون اتکا به نهاد خاصی فعالیت میکنند و در حد خودشان پرمخاطب و تأثیرگذار هستند.
نویسنده : معصومه طاهری