النّاسُ فِى الدُّنْیا بِالاْ مْوالِ وَ فِى الاَّْخِرَةِ بِالاْ عْمالِ
مردم در دنیا به وسیله ثروت و تجمّلات شهرت مى یابند،
ولى در آخرت به وسیله اعمال محاسبه و پاداش داده خواهند شد.
[حضرت امام نقی علیه السلام]
النّاسُ فِى الدُّنْیا بِالاْ مْوالِ وَ فِى الاَّْخِرَةِ بِالاْ عْمالِ
مردم در دنیا به وسیله ثروت و تجمّلات شهرت مى یابند،
ولى در آخرت به وسیله اعمال محاسبه و پاداش داده خواهند شد.
[حضرت امام نقی علیه السلام]
دوم اردیبهشت ماه 1358 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به شکل رسمی تشکیل شد. در این روز حکم فرماندهی سپاه و دیگر اعضای شورای فرماندهی آن به امضای دبیر شورای انقلاب (شهید بهشتی) رسید. البته از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، گروههای مختلف هر کدام سعی کرده بودند فرضیه نیروی نظامی «متولد انقلاب» را به نام خود ثبت کنند. چنانچه دولت موقت طرح تشکیل گارد ملی را داده بود که به این منظور حسن لاهوتی با درخواست بازرگان، حکمی را از حضرت امام دریافت کرده بود. اما از سوی دیگر گروههای وفادار به انقلاب اسلامی نیز برای ایجاد تشکیلاتی نظامی دست به کار شدند که در نهایت تمامی این کش و قوسها به دوم اردیبهشت ختم شد تا تمامی حرف و حدیثها در آن مقطع با حکم شهید بهشتی و نظر مساعد حضرت امام به اتمام برسد.
البته تلاشهای حاشیهای برای تشکیل سپاه (پیش از دوم اردیبهشت) باعث شد تا بعدها چهرههای ضد انقلابی چون محسن سازگارا ادعای تأسیس سپاه را به خود و همفکرانشان نسبت بدهند. ادعاهایی که در زمان ایرادشان از سوی پیشکسوتانی نظیر جمال منصوری ( اولین فرمانده سپاه) و محسن رفیقدوست (تنها وزیر سپاه) با پاسخهایی مستند رد شد. اما اگر واقف باشیم که اصل 150 قانون اساسی وظیفه سپاه را «نگهبانی از انقلاب و دستاوردهای آن» عنوان کرده است، بدون اینکه بخواهیم سندی را در رد نظرات ضد انقلاب خارجنشین ارائه کنیم، کافی است نگاهی به تاریخ انقلاب اسلامی بیندازیم تا ببینیم چه کسانی در راستای وظیفه ذاتی سپاه، قدم برداشتند و چه کسانی از همان ابتدا یا میانههای راه، مسیری خلاف جهت را برگزیدند؟ چه کسانی پاسدار راستین ماندند و چه کسانی دم از آن زدند.
وقتی که حضرت امام خمینی(ره) فرمود: «اگر سپاه نبود، کشور هم نبود» این سخن ایشان حکایت از افتخارات بیبدیلی دارد که سپاه در طول عمر سی و چند سالهاش به آنها دست یافته است. اگر اکنون میبینیم که انقلاب اسلامی از وقایع سختی چون تلاشهای جداییطلبانه قبل از آغاز جنگ تحمیلی گرفته تا هشت سال جنگ تمامعیار و وقایع دیگر سربلند بیرون آمده است، بیشک تمامی اینها از ثمرات جانفشانی سبزپوشانی است که در کنار ارتش و عموم مردم ایران، از همه هستی خود برای دفع شر دشمنان کشور بهره بردند.
آن زمان که برخی از جداییطلبان شیوههای داعشیها را در کردستانات عیناً پیاده میکردند و پاسداران اسیر خود را به چهار میخ کشیده و سلاخی میکردند، این سپاهیان راستین بودند که از کیان کشور اسلامی خود دفاع کردند. یا وقتی که پس از 10 سال جنگ و کشمکش سخت، در ماجرای یورش همهجانبه بعثیها پس از پذیرش قطعنامه، امام خمینی در پیامی تاریخی سپاه را مخاطب قرار داده و از فرزندان انقلابیاش میخواهد «متر به متر و وجب به وجب بجنگند» دیدیم که سپاهیان چطور با دستان خالی لشکرهای زرهی عراق را در «عملیات سرنوشت» فراری دادند.
بنابراین اگر بخواهیم معیاری برای سپاهی بودن فرض بگیریم، باید اعتراف کنیم پاسدار آن کسی است که از همه هستی خود برای دفاع از کشور اسلامی بهره برده و هیچ بهانهای نتوانسته او را از میدان به در ببرد. پاسدار واقعی کسی است که کنار انقلاب و مردم و رهبرش قرار داشته و اکنون نیز ایستاده است.
شهیدی که در دوران حیاتش به رشته ورزشی کشتی میپرداخت و با حضور در جبههها نیز به مصاف حریفی رفته بود که پشتش به استکبار گرم بود. پهلوان سرداریها میرفتند تا شانههای این دشمن قدار را به خاک بمالند. در ایامی که مردم کشورمان دلشاد از پیروزی قهرمانان کشتی آزاد بر تیم ملی کشتی امریکا هستند، یادی از پهلوانی راستین به نام حمدالله سرداری میکنیم که ابتدا دیو نفسش را خاک کرد و سپس به بالاترین مدال قهرمانی یعنی شهادت نائل آمد. متن زیر حاصل همکلامی ما با فرشاد سرداری برادر شهید است که او نیز مانند حمدالله و سایر برادران بارها در جبههها حضور یافته بود.
برای اینکه بیشتر با برادر شهیدتان و محیطی که در آن رشد یافته آشنا شویم، از خانواده سرداری بگویید.
خانواده ما خانوادهای پرجمعیت بود. ما 13 فرزند بودیم. یعنی 10پسر و سه دختر به قول پدر نعمت خانهاش بودیم. پدرم خیاط بود. یک بار به دلیل رفت و آمد زیاد بچهها، پدر ورودی اتاق را از جایش درآورد و گفت حالا دیگر لازم نیست در باز و بسته شود، راحت بیایید و بروید. مادر و پدر تأثیر زیادی در روابط عاطفی بین بچههایشان داشتند. تربیت ما یک تربیت قرآنی - دینی بود. پدربزرگ من سیدی روحانی بودند و امام جماعت مسجد. یادم است همیشه در جیبهای لباس پدربزرگ پر بود از شکلاتها وخوراکیهایی که تشویقمان میکرد در بهتر آموختن قرآن و احکام و احادیث تلاش کنیم و ما هم همیشه پای ثابت هیئتهای مذهبی و عزاداری محرم و عاشورا بودیم.
پس بیتردید خانواده شما باید از فعالان دوران انقلاب هم بوده باشد، طرز تفکر خانواده شما که اینگونه روایت میکند؟
به خاطر اینکه ما خانوادهای مذهبی و متدین بودیم، خیلی زود با فراز و نشیبهای انقلاب همراه شدیم. پدربزرگ ما از محبان حضرت امام بود. زمان تبعید امام پدربزرگم در بسیاری از محافل و مجالس شاه را لعن و نفرین کردند که چرا این روحانی مومن ومتعهد را تبعید و زندانی کردهاند. حتی مادربزرگ من به پدربزرگ نهیب میزد که اگر ساواک حرفهای تو را بشنود زندانیات میکند. او هم میگفت نهایت من هم مثل آقا میروم زندان. آنها ظالم هستند. زمزمههای انقلاب که به گوش ما رسید، برادرهای من هم در وسط میدان فعالیتهای انقلابی ضد رژیم شاه حضور گستردهای داشتند و بارها از سوی ساواک مورد تعقیب قرار گرفتند. مادرمان هم آن ایام نگران بود. اما کاری از دستش بر نمیآمد، یکی از ما را که نگه میداشت، آن یکی میرفت وسط میدان معرکه. خلاصه بندهخدا دائم در اضطراب و نگرانی بود. مادر و پدر میگفتند: نروید گلوله میخورید، برادرهایم هم میگفتند اگر دیگران گلوله بخورند اشکال ندارد ما بخوریم ایراد دارد ؟!
از حضورتان در دوران دفاع مقدس بگویید. گویا همه برادرها در میدان نبرد حاضر بودند؟
وقتی امام فرمان جهاد دادند، نیتهایمان را پاک کردیم و راهی جبهه شدیم. ما به فرمان امام گوش کردیم. ولایتمداری رمز خانه سرداریها شد. تا آنجاکه توانستیم پشت سر ولی زمانمان حرکت کنیم. امام حکم داد که جهاد باید انجام شود فرمان امام، ختم همه چیز بود. من، حاج محمدسرداری، حاج عبداللهسرداری، منصورسرداری، حمداللهسرداری، برادرانم، در منطقه بودیم. غلامرضا هم خودش را به ما میرساند و گاهی پیش میآمد که هر شش نفریمان در مناطق جنگی بودیم. مادر و پدرمان هم اخبار را گوش میکردند و در میان اخبار دنبال رد و نشانی از ما بودند. آنها دلهره داشتند. بالاخره حضور شش فرزند در جنگ نگرانی داشت و این طبیعی بود و ما هم تمام همتمان را انجام میدادیم که مجاهدتی خالصانه داشته باشیم. همه دلهره مادر و پدرم این بود که ما در چه شرایطی به سر میبریم. ما هم نوبتی با خانواده تماس داشتیم و تا آنجا که میتوانستیم از دلهره آنها کم میشد. برخی موارد هم نمیتوانستیم تماسی با خانواده داشته باشیم، چون نزدیک عملیات بود و به خاطر مباحث امنیتی احتیاط میکردیم.
چنین حضوری در میادین نبرد، قاعدتاً شهادت و مجروحیت نیز در پی دارد، غیر از برادر شهیدتان، سایر برادرها نیز مجروحیت داشتند؟
برادرانم محمدرضا و فرخ سرداری در عملیات کربلای 5 مجروح شدند. من هم در بیتالمقدس 2 شدیداً مجروح و جانباز شدم. خوب به خاطر دارم که مجبور شدم دوونیم کیلومتر سینهخیز به عقب برگردم. گاهی هم به خاطر مجروحیت سه برادر یا دو برادر در خانه میخوابیدیم. یکی این طرف خانه و آن یکی برادر طرف دیگر اتاق. مادرمان هم پرستاری میکرد. والدینم به خاطر ما خیلی اذیت شدند. اما میدانستند که تکلیف است باید برویم، مرزو بوم ما و ناموس ما در خطر بود.
آقای سرداری از شهید گمنام خانواده سرداریها بگویید. چندی پیش خبر شناسایی و بازگشت پیکرشان دل همه دوستداران شهدا و خانوادههایشان را شاد کرد.
حمدالله سرداری متولد 1347 بود که در سنین نوجوانی بارها قصد عزیمت به جبهههای جنگ علیه باطل را داشت، اما به دلیل سن پایین با اعزامش مخالفت میشد. اما در نهایت توانست با دست بردن به شناسنامهاش در تاریخ 25 خردادماه سال 62 که 15 سال داشت بعد از اتمام سال اول راهنمایی به جبهه اعزام شود. آن زمان هم عملیات والفجر 4 در حال اجرایی شدن بود. حمدالله در آن عملیات شرکت کرد و از ناحیه پهلو مجروح شد. بعد از بهبودی دوباره راهی خطوط مقدم شد. حمدالله در عملیات خیبر هم شرکت کرد و دیگر به خانه بازنگشت. تا اینکه خبر مفقودالاثر شدنش را برایمان آوردند. همرزمانش برایمان تعریف کردند زمانی که گلوله خورد، داخل آب افتاد. دوستانش به دنبالش رفته بودند، اما او را پیدا نکرده بودند. همرزمانش میگفتند که عراقیها در آن منطقه نیرو هلی برن کردند و دو گردان از بچهها را که دیگر گلولهای برای دفاع از خود نداشتند به اسارت بردند. بعد از بازگشت اسرا دیگر امید ما هم که تصور میکردیم شاید حمدالله در میان آنها باشد به ناامیدی مبدل شد. همان زمان جنگ، فرماندهان که متوجه شدند برادرمان مفقودالاثر شده دیگر اجازه حضور پنج برادر را با هم در جبهه نمیدادند. از ما میخواستند که حداکثر سه نفرمان در جبهه حضور داشته باشیم. در میان ما، حمدالله خیلی شجاع و نترس بود. درایت و جسارتش در نبرد با دشمن خیلی از ما برادرها بیشتر بود. در نهایت گوی سبقت را ربود و شهادت را نصیب خود کرد. حمدالله کشتیگیر ماهر و توانمندی نیز بود که توانست در میدان رزم هم پشت دشمن را به خاک بمالد. بعد از اینکه خبر مفقودالاثر شدنش را به ما دادند، ساکش را به در خانه آوردند. مادرم که در خانه را باز میکند و ساک حمدالله را در دست همرزمانش میبیند، متوجه شهادت او شده و ساک را بدون فرزندش در آغوش میکشد و میگوید خدایا این قربانی را از من قبول کن. درون ساک قرآن بود و مفاتیح و تسبیح و لباسهای حمدالله... اما چشمانتظاریهای مادرم تمامی نداشت تا اینکه در فراق جگرگوشهاش به دیدار فرزندش شتافت. ما میدانستیم که برادرم شهید شده اما باورش برای پدر و مادرم سخت بود.
چه زمانی متوجه شدید که پیکر برادرتان شناسایی شده و به آغوش خانواده باز خواهد گشت ؟
17 شهریور ماه 1393بود که از برادرم سردار حاجعبدالله خواست به معراج شهدا برود و با همراهی سرهنگ رنگین آزمایش دی انای بدهد. مدتی بعد آزمایش دیگری از پدرم گرفتند. شش ماه بعد به ما اطلاع دادند پیکر برادرم شناسایی شده است. یعنی قبل از عید میدانستیم که برادرمان شناسایی شده اما قرار بر این شد تا بعد از عید پیکر را تشییع کنیم.
برادرم روحیه عالی، شجاعت و پشتکار داشت و ما را سفارش به حضور در مسجد میکرد. او که از من بزرگتر بود، همیشه میگفت در جبههها بیریایی، سادگی، حرکت و ذکر برای خداست. پیکر برادرم بعد از 31 سال آمد تا بار دیگر به ما درس امید و ایثار و ولایتمداری بدهد. پیکر برادرم بعد از یک مراسم باشکوه در گلزار شهدای قاسمیه اردبیل در جمع دوستان و همرزمانش به خاک سپرده شد. همیشه به ما میگفت هر چه امام و انقلاب میگوید آن را انجام دهید و رهبری را تنها نگذارید. میگفت هر چه داریم از پای همین منابر است.
نویسنده : صغری خیل فرهنگ
در باغ موزه دفاع مقدس مادری با چشمانی گریان که دیگر نشانی از انتظار در آن دیده نمیشد، بر بالای مزار فرزند شهیدش حاضر شد و پس از سالها مطمئن شد جگر گوشهاش، در گوشهای از شهر آرام آرمیده است و سنگ صبور دلتنگیهایش میشود. با انجام آزمایش DNA یکی دیگر از شهیدان گمنامی که در نهایت مظلومیت آسمانی شدند، شناسایی شد تا سرگذشت قهرمانانهاش برای مردم و آیندگان ماندگار شود.
شهید عباس امیدی که در سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) در سال 90 به عنوان شهید گمنام در مزار شهدای گمنام باغ موزه دفاع مقدس به خاک سپرده شده بود، پس از چهار سال و در سالروز میلاد حضرت صدیقه کبری(س) شناسایی شد. شهید عباس امیدی یکی از دلاورمردان لشکر 77 ثامنالائمه(ع) خراسان بود که در پنجوین، منطقه عملیاتی والفجر9 و در سن 19 سالگی به شهادت رسید و در چهارم فروردین ماه سال 65 مفقود اعلام شد، اما پیکر مطهرش در سال 90 بدون آنکه هویتش مشخص شود، تفحص شده و به میهن بازگشته بود.
لحظه دیدار این مادر با مزار فرزند شهیدش بیش از هر چیزی تصویر مادر شهید صبوری را در ذهنمان زنده کرد. همان مادری که نقطه به نقطه تمام شهرها را میگشت تا فرزندش را پیدا کند و در آخر هیچگاه ناامید نشد و پس از گذشت 31 سال استخوانهای پسرش را در آغوش گرفت و نشانی دقیقش را پیدا کرد. شهید بهروز صبوری در دوران دفاع مقدس در عملیات مسلمبنعقیل در منطقه سومار در حالی که 18 سال بیشتر نداشت به شهادت رسید و پیکر او به دلیل شرایط عملیات در منطقه ماند و به عقب بازنگشت. مادر شهید صبوری همانند دیگر مادران انتظار سالها منتظر شنیدن خبری از فرزندش بود، حتی شنیدن خبر شهادت هم او را خوشحال میکرد، اما دریغ از یک خبر. او حتی برای گرفتن خبری از پسرش کیلومترها از خانه دور شد و در منطقه سومار و محل شهادت فرزندش به دنبال روزنه امیدی میگشت. مادر شهید صبوری سالها در بیخبری پسرش سر کرد و در نهایت 8 اسفند ماه 92 پایان تمام انتظاراتش بود.
این بار مادر شهید امیدی لحظات شیرین رسیدن به فرزند را تجربه میکند. ربابه امیدی از لحظات رفتن پسرش به جبهه و سالها چشمانتظاریاش میگوید: «عباس وقتی 13 ساله بود چهار روز به جبهه رفت. این چهار روز برای من چهار سال گذشت. به قدری برای من سخت بود که احساس میکردم توان دوری یک ساعت او را ندارم. اگر قرار بود 29 سال را با همان حال و همان بیتابی سپری کنم تا به حالا زنده نمیماندم. نمیدانم چگونه این سالها را طاقت آوردم؟ حالا که عباس برگشت و چشم همهمان را نورانی کرد دعا کردم همه چشمانتظارها از این حالت دربیایند و خدا به آنها صبر بیشتری بدهد. وقتی دلتنگ عباس میشدم با او حرف میزدم. او همیشه کنار من بود. نمیدیدمش اما حسش میکردم. صندلی میگذاشتم مینشستم جوری که انگار کنارم هست، با او حرف میزدم. خوابش را هم میدیدم. میگفت مادر من همین جا هستم اگر هم الان به خوابت آمدهام به خاطر تو است که آرام باشی. میگفت میخواهم بروم. میگفتم چرا؟ میگفت فعلاً اجازه نمیدهند بیایم، باید بروم تسویه حساب کنم بعد برگردم. هروقت به خوابم میآمد اینها را میگفت.»
مادران شهید امیدی و صبوری به آرزوی دیرینهشان رسیدند اما مادران منتظر زیادی هنوز چشمانتظار رسیدن خبری از جگرگوشهشان هستند. چشمانتظاری، منتظر ماندن و بیخبری درد بزرگی است که این مادران هر روز آن را بارها تجربه میکنند و هر لحظه امیدوارند دارند تا قاصدی خوشخبر، خبر پیدا شدن پیکر فرزندشان را به آنها بدهد. دلهای مادران منتظر هنوز نگران است و فقط با شنیدن پیامی هر چند کوتاه آرامش میگیرد.
من خدیجه محمدزاده متولد 1347 در شهرستان مهاباد هستم. خواهر سه شهید به نامهای ابوالقاسم، هادی و ابوالحسن هستم. ما شش برادر و دو خواهر بودیم. پدرمان فرد زحمتکشی بود که برای تأمین معاش خانواده همیشه بیرون از منزل بود اما به کسب حلال و حرام توجه زیادی داشت. پدر در زمان شاه ظلمستیز بود، حتی اگر شهردار وقت تخلفی میکرد، حتماً به او اعتراض میکرد. اگر اثری نداشت، ایشان تذکر خودش را میداد. مادرمان هم خانهدار بود و یک بانوی مؤمن و معتقد.
گویا خانواده شما فعالیتهای انقلابی نیز داشت، اگر موافق باشید کمی هم به این فعالیتها بپردازیم.
در دوران طاغوت بارها پیش آمده بود که به خاطر حجابم در مدرسه کتک خوردم. کلاس چهارم بودم که انقلاب پیروز شد. برادرم شهید ابوالحسن قبل از انقلاب بیشترین فعالیت انقلابی را داشت. پدرم بسیار حساس بود که نکند فعالیت بچهها لو برود، نیمههای شب هنگامی که پدرم خواب بود، من به همراه مادر و برادرهایم نوار صحبتهای امام را گوش میکردیم. پسرخالهام که بعدها در حوادث کردستان شهید شده بود، همراه برادرهایم اطلاعیههای امام را دستنویس و پخش میکردند. بارها خبر حمله ساواک به خانهمان داده میشد. ما هم کتابهای شهید مطهری و امام را در حیاط خانه پنهان میکردیم تا به دست ساواک نیفتد. برادرم به من یاد داده بود که در مدرسه با بچهها صحبت کنم و اگر بشود آنها را با جریان انقلاب همراه کنم. من هم درباره «حجاب» با آنها صحبت میکردم و آنها را از جهنم و قیامت میترساندم. هرروز صبحگاه برنامه داشتیم که باید جاوید شاه میگفتیم. وقتی همه میگفتند، جاوید شاه من میگفتم: «مرگ بر شاه.» بارها به خاطر همین کتک خوردم و از مدرسه بیرونم کردند. من و مادرم همیشه در راهپیماییها حضور داشتیم.
پس حسابی در مدرسه فعالیت انقلابی میکردید؟
بله، از آنجایی که درسم خوب بود هر وقت معلم سر کلاس نمیآمد من میرفتم سرکلاس با بچهها درس کار میکردم، به خاطر همین بچهها به من خیلی نزدیک بودند. خیلی علیه رژیم شاه در مدرسه فعالیت میکردم. یک بار خوب به یاد دارم، بچههای اول و دوم را جمع کردم و گفتم هر چه میگویم شما هم بگویید «شاه به ما کتک داد/ خمینی به ما پفک داد» اینگونه میخواستم آنها را به امام خمینی نزدیک کنم. یادم رفت بگویم برادر شهیدم ابوالقاسم در روز 21 بهمن 57 هنگام درگیری تیر خورد و زخمی شد. نارنجک به پای راستش اصابت کرده بود. بعد از انتقال به بیمارستان آمل، نیروهای کمونیست برایش دسته گل میبرند که برادرم قبول نمیکند و میگوید که من جزو حزبالله هستم.
چطور شد که به فعالیت در سپاه پرداختید؟
بعد از پیروزی انقلاب همچنان فعالیتهایمان را ادامه میدادیم. من سال 1359 به شکل رسمی عضو بسیج شدم. دانشآموز سال سوم راهنمایی بودم که مسئولیت آموزش 12 روستا را بر عهده گرفتم. بعد از ظهرها که از مدرسه میآمدم کارهای پشتیبانی جنگ را انجام میدادم. هنوز خودم بودم که برای سخنرانی در روستاها حاضر میشدم. این سخنرانیها بعد از شهادت برادرهایم بیشتر هم شد.
از طرفی حرفهای من تأثیر بیشتری روی خانوادهها داشت چون از خودشان بودم. آرزوی من این بود که پاسدار باشم. برادرم ابوالحسن بعد از دیپلم، دانشگاه هند در رشته پزشکی قبول شد اما نرفت و پاسدار شد. برادر دیگرم ابوالقاسم، سال چهارم هنرستان رشته کشاورزی را رها کرد و پاسدار انقلاب و نظام شد. هر دو هم به طور دائم در جبهه بودند. من هم همواره مشغول فعالیتهای بسیج بودم. اگر چه دانشآموز بودم اما اکثر زمان خودم را در سپاه میگذراندم. در کارهای فرهنگی نظیر برگزاری سخنرانیها، دعای کمیل و مداحیها فعالیت میکردم. یادم است آن زمان فرمانده سپاه وقت وقتی من را در مدرسه میدید میگفت شما اینجا چه کار میکنیم باید الان سرکارت باشی! چون خیلی در سپاه فعالیت داشتم فکر نمیکردند که محصلم، تصورشان این بود که کارمند سپاهم.
از چه زمانی به شکل رسمی عضو سپاه شدید؟
سال 66 که دیپلم گرفتم به لطف خدا عضو رسمی سپاه شدم. من عاشق سپاه بودم و آرزو داشتم که پاسدار باشم تا ادامهدهنده راه سه برادر شهیدم باشم. کارم این بود که خبر شهادت شهدا را به خانوادههایشان میدادم و ساک شهدا را به در خانههایشان میرساندم. دیدار با خانواده شهدا و رزمندگان از اموری بود که با ذوق فراوان آنها را انجام میدادم. بعد از شهادت برادرانم حرفهایم بیشتر تأثیر میکرد. در جمعآوری کمک به جبهه نیز فعالیت میکردم. مردم با محبتهای خالصانهشان تمام داراییشان طلا، پول و... را به جبهه اعطا میکردند. در این باره خاطرهای دارم که هیچ گاه از خاطرم پاک نمیشود. یک روز در یکی از روستاهای محمودآباد مشغول سخنرانی بودم. وقتی در مسجد آن روستا گفتم هر که دارد هوس کربو بلا بسم الله، یک دختر خانم شش، هفت ساله از بین جمعیت بلند شد و روسری خودش را بازکرد و گوشوارهاش را به من داد و گفت: تقدیم به رزمندگان. آن زمان هر کس سهم خودش را به جهاد و جبهه ادا میکرد.
خانم محمدزاده از لزوم حضور زنان در حراست از انقلاب و دستاوردهایش بگویید.
در دوران مبارزات انقلاب اسلامی و پیروزی آن و بعدها در جریان جنگ تحمیلی نقش زنان و دختران مبارز همپای مردان دیده میشود. به جرأت میتوان گفت که در جریان جنگ حضور زنها بسیار لازم و ضروری بود. جبههها رد پای زنان ایثارگر را خوب به خاطر دارد و با افتخار از آن یاد میکند. زنانی بودند که فرزندان، همسران و برادران خود را برای رفتن به جبهه ترغیب و تشویق میکردند، در هر صورت این زنان بودند که به تمامی فرموده امام خمینی (ره) را به منصه ظهور رساندند که: «از دامن زن مرد به معراج میرود.» زنانی بودند که به رغم حضور فرزند، همسر و برادرانشان خودشان را به پشت جبهه میرساندند و در امر پشتیبانی فعالیت میکردند. به جرأت میتوانم بگویم هر گاه رزمندهای عزمش را برای حضور در جبهه جزم کرده بود، بیشک یک زن، پشت همت مردانهاش بوده که روانه جبههها میشد و به نوعی دلگرمی هم بود برای کسانی که پدران، همسران و برادرانشان در جبهه بودند.
حضور زنان در سپاه و بسیج در زمان جنگ از الزامات بود. چون زنها نیمی از پیکر اجتماع هستند قطعاً باید حضور میداشتیم. تا حالا از خود پرسیدهاید که چگونه مادری فرزندش را به قربانگاه میفرستد؟ عاطفه مادری این شیرزنان کجا رفته است؟ خواهری چون من که برادرهای خود را از زیر قرآن به سمت جبههها راهی کردم در حالی که میدانستم این رفتن را بازگشتی نخواهد بود. آیا ما از عطوفتهای مادرانه، همسرانه و خواهرانه بیبهره بودهایم؟! هرگز، اما برای حفظ اسلام و قرآن امری واجب و ضروری است. همانطور که زنان در زمان جنگ در بحث نظامی و غیرنظامی حضور داشتند امروز هم باید دوشادوش مردان به عنوان پشتیبانی قوی و قوه محرکه حرکت کنند. جامعه امروز هم نیازمند همان حضور خالصانه وشجاعانه زنان است.
به عنوان یک پاسدار در زمان جنگ در منطقه جنگی هم حضور داشتید؟
یک بار برادرم ابوالحسن میخواست کارت هلال احمر برایم آماده کند تا به منطقه بروم. وقتی تلویزیون اعلام کرد عملیات شده پیش ابوالحسن رفتم و گفتم داداش عملیات شروع شده، به دلم برات شده هادی شهید میشود و من اینجا ماندگار میشوم. تا قبل از رسیدن خبر شهادت هادی، من را بفرست منطقه. آن زمان امدادگری هم میکردم و به خاطر امدادگری و کمک به مجروحان میخواستم بروم. گفت کارتت هنوز آماده نشده. گفتم تو را به خدا من را بفرست. ساکم را آماده کرده بودم که در اولین فرصت راهی شوم. ما آمادگی شنیدن خبر شهادت بچهها را داشتیم. با همه علاقه به هادی غصه میخوردم که اگر خبر شهادت را بیاورند نمیتوانم بروم. گفت احتمالاً فردا آماده میشود. توی اتاق خوابیده بودم، با بازشدن در اتاق، ناخودآگاه بدون اینکه کسی مرا صدا بزند از خواب بیدار شدم، ابوالحسن بود، آمد داخل اتاق در را بست و فقط یک جمله گفت: «خواهرجان! هادی شهید شد.»
با این همه علاقه چطور از سپاه بیرون آمدید؟ چه عاملی شما را از سپاه جدا کرد؟!
با وجود تمام علاقهام به سپاه، بعد از ازدواجم با همسرم که جانباز قطع نخاعی است از سپاه بیرون آمدم و صلاح دانستم در سنگری دیگر انجام وظیفه کنم. دوست داشتم بیشتر وقتم در کنار شهید زنده و یادگار دفاع مقدس باشم. در کنار آن به آموزش و پرورش رفتم و مربی پرورشی شدم، تلاش کردم در سنگر فرهنگی دانشآموزان را با فرهنگ جنگ و شهادت آشنا کنم. دوست داشتم در راستای زندهنگه داشتن یاد و نام شهدا فعالیت کنم و فرموده امام خامنهای را به منصه ظهور برسانم.
امروز بیش از هر زمان دیگری فعالیتهای فرهنگی و توجه به شهدا و ایثارگران باید مورد توجه قرار گیرد.
چه نیک فرمود امام خمینی (ره) که جنگ برکتی برای انقلاب بود. وقتی جنگ تمام شد خیلی ناراحت شدم چون به فرموده امام جنگ واقعاً یک نعمت برای ما بود و این برکت و نعمت از ما گرفته شد. نگران بودیم وقتی جنگ تمام شود حال و روز بچهها چه خواهد شد. واقعاً هم همین بود. خیلیها متأسفانه عوض شدهاند.
در حال حاضر باید از زنان ما که در سپاه پاسداران مشغول فعالیت هستند، پشتیبانی و حمایت شود. از فعالیت خواهران ما در پایگاههای بسیج چه در محلات و چه در مدارس باید حمایت شود.
خطبه عقدمان را رهبر انقلاب خواندند، آن زمان هنوز در سپاه بودم و بعد از عقد هم در سال 1370به مأموریت یک ماهه رفتم. خواندن خطبه و آغاز زندگی من با همسرم برکات زیادی برایم داشت. بعد از آن هم به مأموریت 4 ماهه به عنوان مربی تاکتیک نظامی رفتم. با وجود اینکه در سپاه پاسداران بسیار موفق بودم ولی زندگی با همسرجانبازم را ترجیح دادم.
برادرهای شما با کارها و فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی شما مخالفتی نداشتند؟!
نه اتفاقاً تشویقم هم میکردند. آخرین باری که ابوالقاسم به جبهه میرفت، من داشتم روی تئاتری که نویسنده و کارگردانش هم خودم بودم کار میکردم. داستان تئاتر درباره شهادت بود و همسری که به جبهه میرود و شهید میشود. من خودم نقش شهید را بازی کردم. این تئاتر از اولین تئاترهای محمودآباد بود که خیلی هم مورد استقبال قرار گرفت. هر دو برادر شهیدم ابوالقاسم و ابوالحسن مرا خیلی تشویق میکردند که اینکار شما تأثیرش از نقش ما در جبهه و برداشتن اسلحه و جنگ با دشمنهای قسم خورده انقلاب اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. ابوالقاسم یک هفته قبل از شهادتش تماس گرفت و به من سفارش کرد که کار فرهنگیات را برای شهدا ادامه بده، زیرا خیلی اثرش زیاد است. بعد به ابوالقاسم گفتم: برادرجان خیلی مواظب خودت باش، گفت خواهرجان! این بار از جبهه افقی میآیم. همین طور هم شد. افقی برایمان آوردندش. من هرگز آخرین مکالمات خود و برادرم شهید ابوالقاسم محمدزاده را از یاد نمیبرم، او من را به کار فرهنگی برای شهدا سفارش کرد و من تا آنجا که در توانم باشد این کار را ادامه خواهم داد. خط ما یکی است، فقط گاهاً سنگرهای ما فرق میکند. روزی سنگر جهاد و مقاومت و حضور نظامی بود و امروز در جنگ نرم دشمن، سنگر فرهنگی و مبارزه با دشمنان در اولویت است. چه بسا فعالیت در این سنگر دشوارتر و اجر و مزد مجاهدت نزد پروردگارمان بیشتر است.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید.
دشمن تا آنجا که توانسته همه تلاشش را کرده که ارزشهای دفاع مقدس و شهدا را در اذهان مردم و اجتماع کمرنگ نماید و متأسفانه خیلی هم موفق بوده چراکه هزینههای زیادی را در رسیدن به اهداف شوم خود صرف میکند اما جای بسی تأسف دارد که مردان دولتی مادر این زمینه و در زنده نگهداشتن یاد شهدا و برای دفاع از این فرهنگ فاطمی، جبهه و ارزشهایی که رنگ باخته است، هزینهای نمیکنند. من همیشه در صحبتهایم با جوانان میگویم که متأسفانه از آرمانهایی که ما برایش جنگیدهایم آرمی بیشتر نمانده است، چرا اینقدر راحت اجازه میدهند که آرمانها از بین برود. ما باید از این فضاهای مجازی برای شهدا بهره بگیریم و فرهنگسازی کنیم. وقتی به گذشته فکر میکنم، یاد صحبت شهید باکری میافتم. واقعاً چه اتفاقی افتاده؟! من به دانشآموزان میگویم شهدای ما از آسمان نیامده بودند، آنها هم مثل شما زمینی بودند. مگر برادرهای من که پاسدار بودند و لباس مقدس سپاه را به تن کردند چند سال داشتند؟ هر سه شهید خانواده ما پاسدار و بسیجی بودند. آنها پای آرمانهای انقلاب با صلابت ایستادند. شهدا افسانه نبوده و نیستند. نمیدانم در این 25 سال چه سهلانگاری شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا ارزشها اینقدر کمرنگ شدهاند؟!
هفتم آبان سال گذشته مردی با مراجعه به پایگاه ششم پلیس آگاهی گفت: دیروز بعدازظهر به یک دستگاه خودپرداز در خیابان نبرد مراجعه کردم تا مقداری پول از حسابم بردارم. کارت را وارد دستگاه کردم اما درخواست مرا انجام نداد. وقتی کلید انصراف را زدم دستگاه کارتم را پس نداد همان موقع مرد جوانی که نزدیکم ایستاده بود گفت موضوع را به نگهبان بانک بگویم. من هم به در بانک رفتم اما کسی داخل بانک نبود وقتی به طرف دستگاه رفتم متوجه شدم به حالت عادی برگشته و درخواست کارت جدید میکند و از آن جوان هم خبری نبود.
مالباخته ادامه داد: به تصور اینکه کارت داخل دستگاه ضبط شده به سمت خانه رفتم تا روز بعد آن را از بانک بگیرم اما طی مسیر چند پیامک از بانک برایم ارسال شد که مبلغ 3میلیون و 200 هزار تومان از حسابم برداشت شده است.
فردای آن روز به بانک رفتم و موضوع را به رئیس بانک گفتم وقتی دستگاه را بررسی کردند متوجه شدند روی دکمه دستگاه چسب ریخته شده تا مانع از انجام عملیات بانکی شود و چون رمز هم وارد شده بود سارق توانسته بود پول را منتقل کند. با توجه به شگرد سارق و شکایتهای مشابه، کارآگاهان با بررسی تصاویر بهدست آمده از دوربینهای مداربسته بانک موفق به شناسایی احسان – 25 ساله که از مجرمان سابقهدار بود، شدند که بارها به جرم کلاهبرداری و سرقت دستگیر و روانه زندان شده بود. تعدادی از مالباختگان نیز متهم را به عنوان جوانی که به آنها پیشنهاد مراجعه به نگهبان بانک را داده بود، شناسایی کردند. کارآگاهان با مراجعه به آخرین مخفیگاه متهم که در منطقه مشیریه بود، موفق شدند او را بیست و سوم فروردین امسال دستگیر کنند. در بازرسی از مخفیگاه متهم تعدادی کارت عابربانک کشف شد. متهم در جریان بازجوییها به دهها فقره کلاهبرداری به این شیوه اعتراف کرد و گفت: در ساعات غیراداری و در زمان تعطیلی بانکها با ریختن چسب قطرهای روی کلیدهای دستگاههای خودپرداز کارت مراجعهکنندگان را سرقت و از حسابشان برداشت میکردم. سرهنگ کارآگاه رضا امیدی، رئیس پایگاه ششم پلیس آگاهی پایتخت اظهار داشت: با اعتراف متهم تعدادی از مالباختگان نیز شناسایی شدند. به گفته سرهنگ امیدی افرادی که به این شیوه از آنها کلاهبرداری و سرقت شده است میتوانند برای شناسایی متهم و پیگیری شکایات خود به پایگاه ششم پلیس آگاهی تهران مراجعه کنند.
همسرم به خدا قسم که سعادتمند شدی، افتخار کن که شوهرت را در راه اسلام از دست دادی... صبر کن و مقاوم باش در مقابل سختیها و مشقتها و نابسامانیها. حوصله به خرج بده و برای اینکه بیشتر آرامش قلب پیدا کنی در مراسم دعا بیشتر شرکت کن و دعا را بیشتر بخوان و قرآن را فراموش مکن. همسرم اگر به خواست خداوند تبارک و تعالی فرزندمان متولد شد سعی کن در هنگام نزدیکی و شیر دادن بچه با وضو باش و شهادتین را در زیر گوش فرزندمان همیشه زمزمه کن و کلمه الله اکبر را در وجودش القا کن تا فرزندمان از زمان طفولیت معتقد به خالقش و فرستادهاش محمد(ص) شود، و با اصول اعتقادات عجین گردد و هر وقت که دلت گرفت برو به قبرستان مسلمین و مزار شهدا و یادی از آنها کن تا دیروز با هم بودید و امروز چقدر فاصله افتاد و یادی از جعفر، یادی از جمال، یادی از مهدی، و عبرت بگیرید. هنگام رفتن فرزندمان را با خودت ببر تا یادی از پدر نمایید تا مهر پدر در دلش جای گیرد.
شهید ناصر باباجانیان
سانحه رانندگی برای دو خودروی بیامو و پورشه در دو نقطه تهران حوادث خونینی را رقم زد. در حالی که شایع شده بود یکی از قربانیان حادثه پسر امیر قلعهنویی است، او این موضوع را تکذیب کرد. فدراسیون اتومبیلرانی اما تأیید کرد یکی از قهرمانان ایران در این حادثه کشته شده است.
به گزارش خبرنگار ما، در اولین حادثه سرعت زیاد خودروی «بیامو» سه سرنشین آن را به کام مرگ کشاند. این حادثه بامداد دیروز در مسیر شرق به غرب بزرگراه همت، روی پل یادگار امام اتفاق افتاد. لحظاتی بعد از حادثه بود که قاضی مدیرروستا، بازپرس ویژه قتل، امدادگران و پلیس در محل حاضر شدند. بررسیها نشان داد خودروی بیامو با چهار سرنشین در حالی که سقف آن باز بوده از مسیر اصلی منحرف و بعد از برخورد با گاردریل، جدول و تصادف با یک دستگاه پرشیا در لاین تندرو متوقف شده است. در جریان حادثه هر چهار سرنشین بیامو به بیرون پرتاب شدند. شدت حادثه به حدی بود که یکی از سرنشینان به بزرگراه یادگار امام پرتاب شده بود. بررسی بیشتر نشان داد که دو نفر از سرنشینان خودرو جان باخته و دو سرنشین دیگر که مجروح شده بودند به بیمارستان منتقل شدند. لحظاتی بعد بود که از بیمارستان خبر رسید یکی از مجروحان فوت شده است. در همین حال روابطعمومی فدراسیون اتومبیلرانی اعلام کرد حمیدرضا کمالی عضو تیم ملی اتومبیلرانی و قهرمان سال گذشته کلاس آزاد ایران در این حادثه جان خود را از دست داد.
اظهارنظر پلیس
سرهنگ حسن عابدی، جانشین رئیس پلیس راهور تهران بزرگ گفت:این خودرو که متأسفانه سرنشینان آن کمربند ایمنی خود را نیز نبسته بودند، هنگام حرکت از مسیر منحرف شده و پس از برخورد با گاردریل دو سرنشین آن از دهانه پل به بزرگراه یادگار امام سقوط کردند. وی دلیل پرتاب شدن سرنشینان خودرو به بیرون را نبستن کمربند ایمنی و نیز کروک بودن سقف وسیله نقلیه اعلام کرد و افزود: پس از حضور عوامل پلیس راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ مشخص شد که بیاحتیاطی به علت عدم توجه به جلو و تخطی از سرعت مطمئنه باعث بروز این حادثه شده است. عابدی ادامه داد: چرایی بیاحتیاطی راننده و سرنشینان جلو در دست بررسی است.
سانحه خونین برای پورشه
در جریان حادثهای دیگر که ساعت 4 و 50 دقیقه بامداد اتفاق افتاد، خودروی پورشه در شمال به جنوب خیابان شریعتی نرسیده به پل صدر بعد از خروج از مسیر اصلی و تصادف با گاردریل و درختهای کنار متوقف شده بود. زمانی که امدادگران به محل رسیده بودند دو سرنشین خودرو که زن و مرد جوانی بودند با کمک رانندگان عبوری به بیرون منتقل شده بودند. در این سانحه زن 20 ساله به علت شدت جراحت جان باخت و مرد جوان هم به بیمارستان منتقل شد که به علت شدت جراحت تسلیم مرگ شد.
خودروی پورشه و پسر قلعه نویی
در حالی که شایع شده بود پسر امیر قلعهنویی سرمربی استقلال تهران در حادثه تصادف جان باخته است، وی با تکذیب این موضوع به نسیم گفت: پورشه زرد رنگ متعلق به دوست صمیمیام بود. پسر سرمربی استقلال گفت: « این حادثه برای من اتفاق نیفتاده و من سالم هستم؛ هر چند فرد فوت شده در سانحه تصادف دوست صمیمیام بوده و از این ماجرا خیلی ناراحت هستم.» هوتن قلعهنویی افزود: «ماشینی که تصادف کرده مدتی قبل متعلق به من بود که آن را به دوست صمیمیام فروخته بودم اما از آنجایی که خیلیها میدانستند آن ماشین متعلق به من بوده، تصور کردند من در این تصادف بودهام.» پسر قلعهنویی در پایان گفت: «این ماشین یک پورشه زرد رنگ بود که همانطور که گفتم خیلیها آن را با من میشناختند. اینطور که شنیدهام علت اصلی حادثه سرعت بالا بوده که باعث انحراف و چپ کردن ماشین و در نهایت منجر به فوت دوست صمیمیام شده است.» تحقیقات به دستور قاضی مدیرروستا ادامه دارد.
نگاه پلیس
سرهنگ عابدی با بیان اینکه رانندگی پورشه را خانمی حدوداً 20ساله برعهده داشت، گفت: آقایی 21 ساله نیز دیگر سرنشین این خودرو بود. وی بیتوجهی و بیاحتیاطی به جلو ناشی از خستگی و خوابآلودگی راننده را علت حادثه اعلام کرد.
سرهنگ عابدی گفت: بالا بودن مدل یک خودرو دلیل بر این نمیشود که در صورت بروز هر نوع حادثهای راننده و سرنشینان جان سالم به در ببرند. در این حوادث نحوه برخورد، محل برخورد، سرعت و... از عوامل مهمی است که تأثیرگذار است. عابدی با اشاره به حضورش در محل حادثه عنوان کرد: سواری پورشه برخلاف قیمتی که دارد بدنه محکمی ندارد. جانشین رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ از رانندگان خواست هنگام رانندگی به ویژه در ساعات پایانی شب که معابر خلوت است، سرعت مجاز را رعایت و از انجام حرکات نمایشی با خودرو و رانندگی در حالت خستگی و خوابآلودگی و... خودداری کنند. وی افزود: صحبت با تلفن همراه، شوخی راننده و سرنشینان با یکدیگر و مواردی از این دست از جمله عواملی است که احتمال بروز حادثه را در حین رانندگی افزایش میدهد. جانشین رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ در پایان درباره جزئیات بیشتر این حادثه اظهار کرد: مدارک و دیگر جزئیات این حادثه در حال بررسی است.